گرمای سوزان آفتاب تابستانی آزارم می داد . عرق از سر و رویم جاری بود و هر بیننده ای مرا می دید می فهمید که چقدر خسته و مانده ام . دستم از همه جا کوتاه بود و همه درها را به روی خود بسته می
دیدم . گویا به آخر خط رسیده بودم . فکر می کردم همه با هم دست به دست شده اند تا به من بگویند: نه ! . پاهایم رمق نداشت ، به دیواری تکیه زده ، در اندیشه شدم : " کجا مانده که نرفته باشم ؟ ... چرا ایقه بد شانس هستم ؟ ... چرا باید از بچه های کاکا و ماما خیلای خود پس باشم ؟... تا به کی گپ گوش کنم و خوده خَپ بگیرم ؟ چی کنم خدایا ؟!! " . بسیار اندهگین بودم ، وقتی به خود آمدم حس کردم گوشه های چشمم تَر شده است . تکانی خوردم ، خودم و افکارم را جمع کردم و بی هدف به راه افتادم .
از دو سال پیش به این سو ، عشق شبنم دختر کاکایم در دلم خانه کرده بود . دختر مقبول و محجوبی که تازه در صنف نهم مشغول به تحصیل شده بود . یکی دو بار که با او در این باره گپ زدم ، از حجب و حیای چشمانش و حرفهای امیدوار کننده اش دانستم که نظرش مساعد است اما با این همه ، حرف آخر را به تصمیم پدرش موکول کرد . در یکی از روزهای آخر فصل بهار با دنیایی از امید همراه پدر و مادرم به خانه کاکایم رفتیم تا در این باره گپ بزنند . اما کاکایم با کلام آخرش ، آب سردی بر دلم ریخت ، وقتی رو به من کرد و با اقتدار خاصی گفت : " صِرفِ اِی که پوهنتون می ری و درس می خوانی که بره خودت و شبنم آب و نان نمی شه ، ای قِسم هم خوده و هم شبنمَ بدبخت می سازی . یگان کار و کِسب پیدا کو ، ایطو بی کار و بی پیسه خو مه نمی تانم دست دخترمه بتم به دستت ...کلان هستی و جانت جور است اگر دختر طلب هستی کار پیدا کو . همی گپ آخر مه هست ! " . وقتی به خانه آمدیم پدرم هم من را ملامت کرد : " بیست و چهار ساله هستی و بیکاره ... راست می گه کاکایت . اگر مه هم بودم به ای قسم آدم دختر نمی دادم " .
از فردای آنروز شروع کردم به پالیدن کار . اول امیدورام بودم و فقط به دوایر دولتی می رفتم اما وقتی سر تکان دادن های ریس صاحب ها را می دیدم که با چه تکبری به خواهش و التماس های من " نه " می گویند دیگر به وظیفه دولتی فکر نکردم . یکی دو نفر از دوستانم که در گذشته پیشنهاد تدریس به من داده بودند هم گفتند دیر آمدی و آن فرصت از دست رفت . مدتی به کار آزاد و دوکان داری فکر کردم و این مساله را با پدرم در میان گذاشتم ، مات و مبهوت به چشمانم نگاه کرد و گفت : " دوکان ؟... با کدام پیسه ؟ بچه م اگه فکر کدی که پدرت کدام پیسه میسه یا کدام گنج دَ پشت خود داره اشتباه فکر کدی . مه همی که شب و روز نان شما ره تیار کنم بسیار زیاد است " . آن شب بعد از نماز چند آیه قرآن خواندم و از خدا خواستم مرا کمک کند و بعد در حَولی خوابیدم و ستاره ها را نظاره گر شدم . برای یک لحظه تصویر شبنم را در آسمان پر ستاره دیدم . آرزو کردم کاش این ستاره ها زر شده روی سرم ببارند تا پیسه دار شوم و دست شبنم را بگیرم و به خانه خودمان بیاورم . به خودم گفتم : " همایون دیوانه شدی ؟ دَ اِی مملکت ، زر هم اگه د آسمان می بود اول قومندان صاحب ها و ریس صاحب ها تصاحب می کدن . بگی خواب شو که صبا صبح باید آواره ی کار پیدا کدن شوی " . شش ماه گذشت و من هنوز در جستجوی کاربودم و احساس می کردم هر روز از شبنم دورتر می شوم ؛ حتی شاید پای خواستگار دیگری به میان بیاید .
همچنان بی هدف در سرک های بی انتها راه می رفتم . ازفرط خستگی و اعصاب خرابی ناخواسته یک سیگار خریدم اما قبل از روشن کردن ، دور انداختم . از کنار دوکان های مختلف می گذشتم و آرزو می کردم که کاش در اینجا مشغول کار می شدم. اما بس که جواب منفی شنیده بودم دیگر برای طلب کار به داخل دوکان ها نمی رفتم . به کنار یک زرگری رسیدم ، از پشت شیشه ، گلوبندها ، دستبند ها و انگشتری ها را نگاه می کردم و هر کدام را در سر و دست شبنم می دیدم . نمی دانم چه شد که فکر کردم برای طلب کار به درون دوکان بروم . در داخل ، مردی محاسن سفید مشغول تعمیرات بود و فکرش به من نبود . سلام کردم اما باز نفهمید . ناگاه چشمم به گلوبندی از طلا و جواهر افتاد که بین دیوار و میز ، روی زمین افتاده بود طوری که به آسانی دیده نمی شد . افکار شیطانی به مغزم هجوم آوردند : " همایون ! فرصته غنیمت بشمار و گلوبنده بگیر و یک شبه ره صد ساله ره برو ... همایون ! با فروش گلوبند می تانی خودت صاحب دوکان و کار شوی ، بردار ... ایقه دزدی و چپاول می شه حالی تو هم یکدفعه د عمرت دزدی کن ... خیر است باز توبه می کنی ..." . آرام گلوبند را برداشتم و در جیبم انداختم . مرد دوکان دار سرش را بلند کرد و گفت : " جانم بچه م ؟ امر کنن . مه در خدمت هستم " . از نگاهش مهربانی و ایمان می جوشید . پاهایم می لرزید و فکرم پریشان بود . گفتم : " سلام کدم نشنیدن . مانده نباشن .. پشت کار می گردم پدر جان . گفتم شاید بتانم پیش شما مشغول کار شوُم " . خنده ای کرد و گفت : " نی بچه م ، تشکر " . هم نا امید شدم و هم ترسیده بودم ، گلوبند را در جیبم می فشردم . وجدانم سخت معذّب شد . یاد آیه قران افتادم که دیشب خوانده و به آن فکر کرده بودم : " وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ؛ و هر كس از ياد من روی بگرداند، زندگى سختى خواهد داشت، و روز قیامت او را نابينا محشور مىكنيم " . با خود گفتم از بیکاری دزدی می کنی؟ کم زندگی ات سخت است که می خواهی از این سخت تر هم بشود ؟ . دوکان دار با مهربانی گفت : " چرا د فکری؟ خسته به نظر میرسی ...حالی بیا یک پیاله چای بخو ، ذله گی از جانت برآیه " . با این حرفش من را شرمنده تر کرد . در یک آن ، تصمیمم را گرفتم . " یاد خدا می کنم تا زندگی ام آسان شود " . خم شدم به قسمی که او نبیند گلوبند را در جایش گذاشتم و دوباره برداشتم و گفتم که این گلوبند اینجا افتاده است و بعد به دستش دادم . مرد دوکان دار حیرت زده می خواست از خوشی پرواز کند .فریاد زد : " ای خدا ! کجا بود ؟ یک هفته می شه گم شده " . بعد پیش من آمد و صورتم را بوسید و بعد با مهربانی به چای دعوتم کرد و شروع به گفتن کرد که : " تو امروز دنیا ره به مه دادی و ............" .
امسال سومین سال است که در آن دوکان مشغول کارم و مدتی است که حاجی محمود صاحب کارم ، اداره ی دوکان را کامل به من سپرده است . با شبنم زیر یک سقف زندگی می کنیم و هیچوقت از یاد خدا رویگردان نمی شویم ، شکر خدا زندگیمان سخت نیست . ادریس جان ، میوه ی باغ زندگیمان هم روشنی خانه ی ماست . دعا می کنم او و دیگر فرزندان این وطن هیچ وقت طعم تلخ بیکاری را نچشند .
از دو سال پیش به این سو ، عشق شبنم دختر کاکایم در دلم خانه کرده بود . دختر مقبول و محجوبی که تازه در صنف نهم مشغول به تحصیل شده بود . یکی دو بار که با او در این باره گپ زدم ، از حجب و حیای چشمانش و حرفهای امیدوار کننده اش دانستم که نظرش مساعد است اما با این همه ، حرف آخر را به تصمیم پدرش موکول کرد . در یکی از روزهای آخر فصل بهار با دنیایی از امید همراه پدر و مادرم به خانه کاکایم رفتیم تا در این باره گپ بزنند . اما کاکایم با کلام آخرش ، آب سردی بر دلم ریخت ، وقتی رو به من کرد و با اقتدار خاصی گفت : " صِرفِ اِی که پوهنتون می ری و درس می خوانی که بره خودت و شبنم آب و نان نمی شه ، ای قِسم هم خوده و هم شبنمَ بدبخت می سازی . یگان کار و کِسب پیدا کو ، ایطو بی کار و بی پیسه خو مه نمی تانم دست دخترمه بتم به دستت ...کلان هستی و جانت جور است اگر دختر طلب هستی کار پیدا کو . همی گپ آخر مه هست ! " . وقتی به خانه آمدیم پدرم هم من را ملامت کرد : " بیست و چهار ساله هستی و بیکاره ... راست می گه کاکایت . اگر مه هم بودم به ای قسم آدم دختر نمی دادم " .
از فردای آنروز شروع کردم به پالیدن کار . اول امیدورام بودم و فقط به دوایر دولتی می رفتم اما وقتی سر تکان دادن های ریس صاحب ها را می دیدم که با چه تکبری به خواهش و التماس های من " نه " می گویند دیگر به وظیفه دولتی فکر نکردم . یکی دو نفر از دوستانم که در گذشته پیشنهاد تدریس به من داده بودند هم گفتند دیر آمدی و آن فرصت از دست رفت . مدتی به کار آزاد و دوکان داری فکر کردم و این مساله را با پدرم در میان گذاشتم ، مات و مبهوت به چشمانم نگاه کرد و گفت : " دوکان ؟... با کدام پیسه ؟ بچه م اگه فکر کدی که پدرت کدام پیسه میسه یا کدام گنج دَ پشت خود داره اشتباه فکر کدی . مه همی که شب و روز نان شما ره تیار کنم بسیار زیاد است " . آن شب بعد از نماز چند آیه قرآن خواندم و از خدا خواستم مرا کمک کند و بعد در حَولی خوابیدم و ستاره ها را نظاره گر شدم . برای یک لحظه تصویر شبنم را در آسمان پر ستاره دیدم . آرزو کردم کاش این ستاره ها زر شده روی سرم ببارند تا پیسه دار شوم و دست شبنم را بگیرم و به خانه خودمان بیاورم . به خودم گفتم : " همایون دیوانه شدی ؟ دَ اِی مملکت ، زر هم اگه د آسمان می بود اول قومندان صاحب ها و ریس صاحب ها تصاحب می کدن . بگی خواب شو که صبا صبح باید آواره ی کار پیدا کدن شوی " . شش ماه گذشت و من هنوز در جستجوی کاربودم و احساس می کردم هر روز از شبنم دورتر می شوم ؛ حتی شاید پای خواستگار دیگری به میان بیاید .
همچنان بی هدف در سرک های بی انتها راه می رفتم . ازفرط خستگی و اعصاب خرابی ناخواسته یک سیگار خریدم اما قبل از روشن کردن ، دور انداختم . از کنار دوکان های مختلف می گذشتم و آرزو می کردم که کاش در اینجا مشغول کار می شدم. اما بس که جواب منفی شنیده بودم دیگر برای طلب کار به داخل دوکان ها نمی رفتم . به کنار یک زرگری رسیدم ، از پشت شیشه ، گلوبندها ، دستبند ها و انگشتری ها را نگاه می کردم و هر کدام را در سر و دست شبنم می دیدم . نمی دانم چه شد که فکر کردم برای طلب کار به درون دوکان بروم . در داخل ، مردی محاسن سفید مشغول تعمیرات بود و فکرش به من نبود . سلام کردم اما باز نفهمید . ناگاه چشمم به گلوبندی از طلا و جواهر افتاد که بین دیوار و میز ، روی زمین افتاده بود طوری که به آسانی دیده نمی شد . افکار شیطانی به مغزم هجوم آوردند : " همایون ! فرصته غنیمت بشمار و گلوبنده بگیر و یک شبه ره صد ساله ره برو ... همایون ! با فروش گلوبند می تانی خودت صاحب دوکان و کار شوی ، بردار ... ایقه دزدی و چپاول می شه حالی تو هم یکدفعه د عمرت دزدی کن ... خیر است باز توبه می کنی ..." . آرام گلوبند را برداشتم و در جیبم انداختم . مرد دوکان دار سرش را بلند کرد و گفت : " جانم بچه م ؟ امر کنن . مه در خدمت هستم " . از نگاهش مهربانی و ایمان می جوشید . پاهایم می لرزید و فکرم پریشان بود . گفتم : " سلام کدم نشنیدن . مانده نباشن .. پشت کار می گردم پدر جان . گفتم شاید بتانم پیش شما مشغول کار شوُم " . خنده ای کرد و گفت : " نی بچه م ، تشکر " . هم نا امید شدم و هم ترسیده بودم ، گلوبند را در جیبم می فشردم . وجدانم سخت معذّب شد . یاد آیه قران افتادم که دیشب خوانده و به آن فکر کرده بودم : " وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ؛ و هر كس از ياد من روی بگرداند، زندگى سختى خواهد داشت، و روز قیامت او را نابينا محشور مىكنيم " . با خود گفتم از بیکاری دزدی می کنی؟ کم زندگی ات سخت است که می خواهی از این سخت تر هم بشود ؟ . دوکان دار با مهربانی گفت : " چرا د فکری؟ خسته به نظر میرسی ...حالی بیا یک پیاله چای بخو ، ذله گی از جانت برآیه " . با این حرفش من را شرمنده تر کرد . در یک آن ، تصمیمم را گرفتم . " یاد خدا می کنم تا زندگی ام آسان شود " . خم شدم به قسمی که او نبیند گلوبند را در جایش گذاشتم و دوباره برداشتم و گفتم که این گلوبند اینجا افتاده است و بعد به دستش دادم . مرد دوکان دار حیرت زده می خواست از خوشی پرواز کند .فریاد زد : " ای خدا ! کجا بود ؟ یک هفته می شه گم شده " . بعد پیش من آمد و صورتم را بوسید و بعد با مهربانی به چای دعوتم کرد و شروع به گفتن کرد که : " تو امروز دنیا ره به مه دادی و ............" .
امسال سومین سال است که در آن دوکان مشغول کارم و مدتی است که حاجی محمود صاحب کارم ، اداره ی دوکان را کامل به من سپرده است . با شبنم زیر یک سقف زندگی می کنیم و هیچوقت از یاد خدا رویگردان نمی شویم ، شکر خدا زندگیمان سخت نیست . ادریس جان ، میوه ی باغ زندگیمان هم روشنی خانه ی ماست . دعا می کنم او و دیگر فرزندان این وطن هیچ وقت طعم تلخ بیکاری را نچشند .
سید محمد عارف حسینی
7 / 6 / 1391
7 / 6 / 1391
مشهد
نظرات شما عزیزان:
ح.م
ساعت23:30---13 شهريور 1391
سلام
آموزنده وزیبا بود
قلمتان پر از مرکب احساسهای پاک
آموزنده وزیبا بود
قلمتان پر از مرکب احساسهای پاک
خدا هیچوقت بنده های مخلص و پاکش رو فراموش نمیکنه...
سرگذشت جالبی بود...
سرگذشت جالبی بود...
پرنیان
ساعت16:53---13 شهريور 1391
آخه چه خوب ....
ولی از یه دست آدما خیلی خوشم میاد که هر مسله ای پیش میاد چه خوب چه بد ,ایمانشان را از دست نمیدن و حواسشون هست که حتما یه امتحان باشه ...داستان پر مغزی بود .
مرسی
ولی از یه دست آدما خیلی خوشم میاد که هر مسله ای پیش میاد چه خوب چه بد ,ایمانشان را از دست نمیدن و حواسشون هست که حتما یه امتحان باشه ...داستان پر مغزی بود .
مرسی
آخه چه خوب ....
ولی از یه دست آدما خیلی خوشم میاد که هر مسله ای پیش میاد چه خوب چه بد ,ایمانشان را از دست نمیدن و حواسشون هست که حتما یه امتحان باشه ...داستان پر مغزی بود .
مرسی
ولی از یه دست آدما خیلی خوشم میاد که هر مسله ای پیش میاد چه خوب چه بد ,ایمانشان را از دست نمیدن و حواسشون هست که حتما یه امتحان باشه ...داستان پر مغزی بود .
مرسی
داش رئوف
ساعت13:04---13 شهريور 1391
بیکاری بد دردیه
تاریخ: دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:داستان,داستانک,داستان وطنی,سیدمحمد عارف حسینی,بیکاری,بیکار,طعم تلخ بیکاری,داستان های محمد عارف حسینی,داستان های واقعی,داستان های قشنگ,story,real story,اخراجی,به دنبال کار,شغل,یافتن کار,کار,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب