سید محمد عارف حسینی
" از مردم ننگ می خورم ، چی خواد بگویَن ؟ باز باید گپهایشانه گوش کُنم ... باید یک قِسم باشه که سرم پیش مردم بلند باشه ، گذشته از اینا پدر دختر همی قسم خواسته ! .... " اینها و دهها دلیل دیگر ، حرفهای یوسف بود که به همسرش مرجانه می گفت و او هم در جواب شوهرش به نشانه تایید سر تکان می داد . گفته های مرجانه هم جالب بود : " از همگی ره خوردِم ، حالی باید پس بتِم ، بچه مه از بچه جنرال فلانی و حاجی فلانی چی کم داره ؟ .... گذشته از اینا ، پیش مردم سرخ روی می شیم و بیاد همگی می مانه، خصوصاً حالی که فامیل دختر امر کدن که باید د هوتل باشه " . گفتگوی یوسف و مرجانه که پدر و مادر حفیظ بودند ساعتی ادامه یافت و به این نتیجه رسیدند که باید جشن عروسی بچه شان را در بزرگترین هوتل شهر برگزار کنند . یوسف ، از مامورین دولتی و طبقه متوسط شهر بود که با حقوق متوسط ش ، معاش هفت سر عائله را مهیا می کرد .
حفیظ خسته و عرق زده از راه رسید و در گوشه ای نشست ، گویا غمی بزرگ شانه هایش را آزار می داد . مادر که حال زارش را دید خطاب به او گفت : " چی کده بچه مه ؟ چطور شد ... پیسه میسه ره می گم " .... حفیظ که گویی از این حرف مادر خشمگین شد گفت : " بس کنن مادر ! پیش هر کس و نا کس رفتم ، تا حالی ایقه خُرد و خار نشده بودم ، مه هیچ نمی فامم که همی دختر برِ مه زن خواد شد یا نی که ایقه خرج کنم " . پدرش ، با حالتی دلسوزانه گفت : " خیر است بچه م ، آدم یک شب داماد می شه ...هزار شب نیست خو ! ... مه هم تلاش می کنم . باش که به کاکایت د استرالیا و بچه عمویم د کانادا و دوستای دیگه م د سیودن و جرمنی تلیفون کنم ، خدا مهربان است که پیسه تیار شوه ... فکرته مشوّش نکو ! چرا فال بد می زنی؟ چرا برت زن نشوه؟ " ... حفیظ رو به پدر کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که از تصمیمش دست بردارد : " پدرجان مه از شما خواهش می کنم که همی کاره نکنن . پس دادن ایقه پیسه سخت است ...آخر از کجا شوه ؟...بله بد گمان هستم ، او دختر هیچ مره نمشناسه ، خلق و خوی یکدیگه ره نمی فامم ...اوووووف! ندیدن که آخر و عاقبت عاروس حاجی یحیی چی شد ؟ " . اصرار حفیظ بی فایده بود . گویا حرف مردم ، کار مردم و ننگ مردم ، قوی تر از حرفهای حفیظ بود و باید مجلس در هوتل و در عالی ترین سطح برگزار می شد .
چبزی نگذشت که پیسه ها از داخل و خارج به دست یوسف خان رسید . کم کم بساط مجلس عروسی برپا شد . مدعوین نهصد و هفتاد نفر ، کرایه یکی از هوتل های مجلل عروسی ، تهیه بهترین غذا که عبارت بود از پلو و چلو با سه رقم خورش و دو رقم کباب به همراه دیگر مخلفات ، میوه و شیرینی از بهترین نوع آنها ، کرایه یکی از لوکس ترین موتر ها برای عروس و داماد و بالاخره دعوت از لایق ترین گروه موسیقی ، ترتیباتی بود که با هزینه ی بالغ بر پنجاه هزار دالر برای شب عروسی گرفته شد.
هنوز یکسال از ازدواج حفیظ و فائزه نگذشته بود که یوسف در پی تقاضای مکرر طلبکاران و عدم توانایی پرداخت بدهی هایش افسرده شد و از دست حفیظ هم کاری ساخته نبود ؛ او که علاوه بر بیماری پدرش با بدبختی بزرگتری دست و پنجه نرم می کرد . طی یکسال گذشته نه تنها هیچ محبتی بین او و فائزه ایجاد نشده بود بلکه بخاطر اختلافات فکری و عدم تفاهم ، روز به روز فاصله ی شان بیشتر می شد و این اواخر کارشان به نزاع و زد و خورد رسیده بود . این اختلاف وقتی به اوج خود رسید که یکروز حفیظ ، به فائزه گفت که علت همه ی بدبختی های او و پدرش ، ازدواج با فائزه و مخارجی بوده است که او و خانواده اش باعث و بانی آنها بوده اند و فائزه هم به حفیظ جواب داد که مجبور نبوده است با دختری مثل او وصلت کند ، بلکه باید با دختری مثل خودش در سویه ی پایین ازدواج می کرده است . این گفتگو خشم حفیظ را برانگیخت و باعث شد فائزه را بشدت مورد ضرب و شتم قرار داده و به او بگوید دیگر حق ندارد از خانه تنها خارج شود .
در یک عصر سرد خزانی ، عده ای از وابستگان که مجموعشان کمتر از صد نفر بود ، در قبرستان بر روی جنازه ای حاضر بودند تا برای همیشه با او وداع کنند . بله ! یوسف دیگر زیر فشارهای روانی طاقت نیاورد و عارضه ی سکته ی مغزی باعث شد تا از دنیا برود . صدای شیون و ناله ی مرجانه و فرزندانش بلند بود ؛ راستی هم که سخت بود تا به این زودی همسر و پدرشان را برای همیشه به خدا بسپارند . مجالس ترحیم هم خلاص شد اما نه به بزرگی آن عروسی ؛ بلکه در مسجد کوچک منطقه و با مصارف بسیار اندک !
بعد از مرگ یوسف ، رفته رفته نزاع های حفیظ و فائزه زیادتر شد و حفیظ ، مرگ پدر را بهانه کرده ، هیچ در حرف خوراندن و لت کردن فائزه کوتاهی نمی کرد تا اینکه آن شب شوم فرا رسید . پاسی از شب گذشته بود ، نزاع لفظی و فیزیکی سختی بین آندو در گرفت و در پایان ، فاتزه بی حال و ضجه زنان در گوشه ای از خانه افتاد و حفیظ ناسزاگویان ، خانه را ترک کرد . فردا صبح وقتی به خانه آمد و با بدن سوخته ی فائزه روبرو شد ، صدای فریادش به آسمان رسید اما دیگر فائزه را هم از دست داده بود .
" از مردم ننگ می خورم ، چی خواد بگویَن ؟ باز باید گپهایشانه گوش کُنم ... باید یک قِسم باشه که سرم پیش مردم بلند باشه ، گذشته از اینا پدر دختر همی قسم خواسته ! .... " اینها و دهها دلیل دیگر ، حرفهای یوسف بود که به همسرش مرجانه می گفت و او هم در جواب شوهرش به نشانه تایید سر تکان می داد . گفته های مرجانه هم جالب بود : " از همگی ره خوردِم ، حالی باید پس بتِم ، بچه مه از بچه جنرال فلانی و حاجی فلانی چی کم داره ؟ .... گذشته از اینا ، پیش مردم سرخ روی می شیم و بیاد همگی می مانه، خصوصاً حالی که فامیل دختر امر کدن که باید د هوتل باشه " . گفتگوی یوسف و مرجانه که پدر و مادر حفیظ بودند ساعتی ادامه یافت و به این نتیجه رسیدند که باید جشن عروسی بچه شان را در بزرگترین هوتل شهر برگزار کنند . یوسف ، از مامورین دولتی و طبقه متوسط شهر بود که با حقوق متوسط ش ، معاش هفت سر عائله را مهیا می کرد .
حفیظ خسته و عرق زده از راه رسید و در گوشه ای نشست ، گویا غمی بزرگ شانه هایش را آزار می داد . مادر که حال زارش را دید خطاب به او گفت : " چی کده بچه مه ؟ چطور شد ... پیسه میسه ره می گم " .... حفیظ که گویی از این حرف مادر خشمگین شد گفت : " بس کنن مادر ! پیش هر کس و نا کس رفتم ، تا حالی ایقه خُرد و خار نشده بودم ، مه هیچ نمی فامم که همی دختر برِ مه زن خواد شد یا نی که ایقه خرج کنم " . پدرش ، با حالتی دلسوزانه گفت : " خیر است بچه م ، آدم یک شب داماد می شه ...هزار شب نیست خو ! ... مه هم تلاش می کنم . باش که به کاکایت د استرالیا و بچه عمویم د کانادا و دوستای دیگه م د سیودن و جرمنی تلیفون کنم ، خدا مهربان است که پیسه تیار شوه ... فکرته مشوّش نکو ! چرا فال بد می زنی؟ چرا برت زن نشوه؟ " ... حفیظ رو به پدر کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که از تصمیمش دست بردارد : " پدرجان مه از شما خواهش می کنم که همی کاره نکنن . پس دادن ایقه پیسه سخت است ...آخر از کجا شوه ؟...بله بد گمان هستم ، او دختر هیچ مره نمشناسه ، خلق و خوی یکدیگه ره نمی فامم ...اوووووف! ندیدن که آخر و عاقبت عاروس حاجی یحیی چی شد ؟ " . اصرار حفیظ بی فایده بود . گویا حرف مردم ، کار مردم و ننگ مردم ، قوی تر از حرفهای حفیظ بود و باید مجلس در هوتل و در عالی ترین سطح برگزار می شد .
چبزی نگذشت که پیسه ها از داخل و خارج به دست یوسف خان رسید . کم کم بساط مجلس عروسی برپا شد . مدعوین نهصد و هفتاد نفر ، کرایه یکی از هوتل های مجلل عروسی ، تهیه بهترین غذا که عبارت بود از پلو و چلو با سه رقم خورش و دو رقم کباب به همراه دیگر مخلفات ، میوه و شیرینی از بهترین نوع آنها ، کرایه یکی از لوکس ترین موتر ها برای عروس و داماد و بالاخره دعوت از لایق ترین گروه موسیقی ، ترتیباتی بود که با هزینه ی بالغ بر پنجاه هزار دالر برای شب عروسی گرفته شد.
هنوز یکسال از ازدواج حفیظ و فائزه نگذشته بود که یوسف در پی تقاضای مکرر طلبکاران و عدم توانایی پرداخت بدهی هایش افسرده شد و از دست حفیظ هم کاری ساخته نبود ؛ او که علاوه بر بیماری پدرش با بدبختی بزرگتری دست و پنجه نرم می کرد . طی یکسال گذشته نه تنها هیچ محبتی بین او و فائزه ایجاد نشده بود بلکه بخاطر اختلافات فکری و عدم تفاهم ، روز به روز فاصله ی شان بیشتر می شد و این اواخر کارشان به نزاع و زد و خورد رسیده بود . این اختلاف وقتی به اوج خود رسید که یکروز حفیظ ، به فائزه گفت که علت همه ی بدبختی های او و پدرش ، ازدواج با فائزه و مخارجی بوده است که او و خانواده اش باعث و بانی آنها بوده اند و فائزه هم به حفیظ جواب داد که مجبور نبوده است با دختری مثل او وصلت کند ، بلکه باید با دختری مثل خودش در سویه ی پایین ازدواج می کرده است . این گفتگو خشم حفیظ را برانگیخت و باعث شد فائزه را بشدت مورد ضرب و شتم قرار داده و به او بگوید دیگر حق ندارد از خانه تنها خارج شود .
در یک عصر سرد خزانی ، عده ای از وابستگان که مجموعشان کمتر از صد نفر بود ، در قبرستان بر روی جنازه ای حاضر بودند تا برای همیشه با او وداع کنند . بله ! یوسف دیگر زیر فشارهای روانی طاقت نیاورد و عارضه ی سکته ی مغزی باعث شد تا از دنیا برود . صدای شیون و ناله ی مرجانه و فرزندانش بلند بود ؛ راستی هم که سخت بود تا به این زودی همسر و پدرشان را برای همیشه به خدا بسپارند . مجالس ترحیم هم خلاص شد اما نه به بزرگی آن عروسی ؛ بلکه در مسجد کوچک منطقه و با مصارف بسیار اندک !
بعد از مرگ یوسف ، رفته رفته نزاع های حفیظ و فائزه زیادتر شد و حفیظ ، مرگ پدر را بهانه کرده ، هیچ در حرف خوراندن و لت کردن فائزه کوتاهی نمی کرد تا اینکه آن شب شوم فرا رسید . پاسی از شب گذشته بود ، نزاع لفظی و فیزیکی سختی بین آندو در گرفت و در پایان ، فاتزه بی حال و ضجه زنان در گوشه ای از خانه افتاد و حفیظ ناسزاگویان ، خانه را ترک کرد . فردا صبح وقتی به خانه آمد و با بدن سوخته ی فائزه روبرو شد ، صدای فریادش به آسمان رسید اما دیگر فائزه را هم از دست داده بود .
تاریخ: چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:داستان,داستانک,داستان وطنی,داستانهای سیدمحمدعارف حسینی,داستان عروسی,عروسی شوم,جهالت,داستان زندگی,داستان های اموزنده,story,nation story,زندگی مجلل,داستان حفیظ,عاقبت جهالت,هم کفو نبودن,عاقبت شوم,زندگی برباد رفته,داستان های زیبا,زندگی,عروسی,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب