بسمه تعالی
پیام مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی محقق کابلی(مد ظله العالی)
به مناسبت شهادت جمعی از مسلمانان کویته ـ پاکستان
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ(سوره فتح /29)
در شب رحلت جانکاه منجی عالم بشریت، سرور کائنات حضرت محمد بن عبد الله(ص) و شهادت سبط اکبرش امام حسن مجتبی(ع)، از ملت مسلمان پاکستان اعم از شیعه وسنی انتظار می رفت که در ایام ارتحال و فقدان مظهر رأفت و رحمت الهی پیغمبر عظیم الشأن اسلام، در کنار هم در سوگ وماتم آن آخرین برگزیده ی الهی، مجالس عزا بر پا کنند.
متأسفانه بر خلاف انتظار، بار دیگر عمّال استکبار جهانی و اذناب پلید وهابیّت در یک عملیات تروریستی جنایت دلخراشی و جانسوزی در کویته پاکستان به وجود آوردند، که در این حادثه خونین طبق گزارش موثق تا کنون 118 نفر مظلومانه به شهادت رسیده اند و صدها تن دیگر زخمی و مجروح گردیده است .
اینجانب این فاجعه المناک ضد بشری را محکوم نموده و ملت مسلمان افغانستان و سایر مسلمین را در این مصیبت عظمی شریک می دانم و از باب وظیفه اسلامی چند نکته را متذکر می شوم.
1ــ از علمای جهان اسلام، مراجع عظام تقلید، رؤسای حکومت های اسلامی، سازمان کنفرانس اسلامی، سازمان ملل، حقوق بشر و سایر مجامع جهانی انتظار جدی دارم، برای جلو گیری از ظلم و جنایت وحفظ کرامت انسانی، حکومت پاکستان را تحت فشار قرار بدهند، تا در آینده اینگونه حوادث تلخ و ضد بشری تکرار نگردد.
2ـ از حکومت پاکستان که متأسفانه خود عامل اصلی فرقه گرایی و تشنّج های داخلی در پاکستان و افغانستان است، جداً می خواهم که عاملین این جنایت و سر کرده های این گروهک تروریستی را در اسرع وقت دستگیر نموده و در جلو چشم خانواده های شهداء به سزای اعمال شان برسانند، هر گونه تسامح و سهل انگاری، خیانت به ملت مسلمان پاکستان خواهد بود.
3ـ به همه مسلمانان پاکستان اعم از شیعه و سنی تذکر می دهم، که در محور قرآن و سنت وحدت شان را حفظ نمایند؛ زیرا عزت و اقتدار مسلمین فقط در سایه وحدت، رحمت و همگرایی میسور است، خداوندمتعال در قرآن می فرماید: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» و «ُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکُم».
4 به علمای بزرگوار پاکستان توصیه می نمایم، که مصالح امت اسلامی را در نظر داشته باشند،سران گروه های تندرو و افراطی را با معارف والا و ارزشمند اسلامی آشنا نموده از گژ اندیشی، غلط فهمی و انحراف رهایی بخشند و احترام مال، جان و عرض مؤمنین را ازمنظر قرآن واحادیث نبوی تبیین نمایند، مگر خداوند متعال در قرآن نفرموده «وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فیها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظیما» کسی که یک نفر را بی گناه بکشند مخلّد در جهنم است.
5ـ به مردم مسلمان کویته به ویژه علما و روشنفکران آن ایالت اعم از شیعه و سنی سفارش اکید دارم، که در راستای مصالح و امنیت منطقه بلوچستان، وحدت، تفاهم و یکپارچگی شان را حفظ نمایند و باور داشته باشد هیچ مذهب و یا قوم، مذهب و قوم دیگر را نابود نمی تواند و همه باید بدانند اگر احساس مسئولیت نکنند و از این گونه فاجعه های انسانی جلوگیری به عمل نیاورند، خون این شهداء مظلوم روزی موجب خشم وغضب الهی خواهد گردید آنگهی همه در آتش غضب الهی خواهند سوخت.
در پایان شهادت مظلومانه جمعی از مسلمانان رابه محضر مقدس حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا له الفداء، ملت مسلمان پاکستان به ویژه مردم غیور، دین دوست و ولایت مدار کویته و خانواده های داغدار شهداء تسلیت عرض می نمایم و از خداوند متعال علوّ درجات شهداء عزیز، شفای عاجل زخمیها، اجر جزیل وصبر جمیل برای بازماندگان مسئلت دارم.
اللهم اجعل عواقب امور نا خیراً
حوزه علمیه قم موریخ 23/10/1391 مطابق با29 صفر المظفر 1434
قربان علی محقق کابلی
« حسرتِ روزهای گذشته »
یکی از دوستان نوشته بود : «چرا همیشه مردم، پس از مدتی، منتقد دولت ها می شوند و در پی روی کار آوردن سیستم سیاسی جدید هستند؟».
بله. تجربه ی تاریخی نشان داده است که همیشه رژیم های سیاسی در معرض نقد، سوال، اعتراض و در نهایت سرنگونی بوده و هستند. چرایی مسأله بماند که عوامل زیادی در این پروسه دخیل اند اما وقتی تقویم تاریخ ملت ها را ورق می زنیم، می بینیم که راستی هم چنین است، یعنی بیشتر ملت ها از تغییر رژیم ها نفع برده اند و بدینسان، سیستم های سیاسی گذشته شان را ناکارآمد، فاسد و یا ناقص می دانند و هیچ وقت آرزو ندارند به گذشته برگشته و بعنوان مثال دورانِ فلان آدم را تجربه کرده و یا در آن عصر زندگی کنند. اما چگونه می شود، یا چه بر سر یک ملت می آید که روزی صد هزار بار حَسرت بازگشت به "چهل سال گذشته" را در سر می پرورانند. چه بر سرِ مردم و داشته های آن سرزمین آورده اند که مردم آرزو می کنند به قهقرا رفته و در گذشته زندگی کنند.
افغانستان، چنین کشوری است. این روزها وقتی یک افغانستانی عکس ها و فیلم های تاریخی دوران ظاهر شاه و داکتر نجیب الله را می بیند، اشک در چشمانش حلقه بسته، آرزو می کند کاش به گذشته باز گردد. دوستان در فیسبوک سعی می کنند با گذاشتن عکس ها و مطالبی از آن سال ها، یادآور دوران با شکوه افغانستان باشند که از دست رفته است. چند روز قبل با عده ای از دوستان، فیلم کوتاهی از تاریخ سیاسی زمانِ داودخان را تماشا می کردیم، بیشتر دوستان برای آن ایام حسرت می خوردند و عده ای هم با چشمان اشکبار نظاره گر گذشته ی کشورشان بودند؛ گذشته ای که امروز آرزوی داشتن اش را دارند.
برخی دوستان، علاوه بر آرزوی بازگشت به آن دوران، آرزوی بازگشت آن سیاستمداران را هم در سر می پرورانند. امروز یک افغانستانی آنقدر دلش از وضع کنونی پر است و عقده در گلو دارد که عکس سیاستمدارانِ قدیم را عَلم می کند و به روان آن ها درود و سلام نثار می کند؛ سیاستمدارانی که در یک برهه هدفِ آماج تهمت ها و ناسزاها بودند و هر کدام به نوعی دست شان به خون مردم و تخریب وطن آلوده است اما برای یک افغانستانی ، آن گذشته، شیرین تر از وضع امروز به نظر می رسد پس آرزو می کند « کاش به قهقرا برگردم » !
این برای مردم یک کشور، « درد » است؛ درد سیاسی، درد فرهنگی، درد اقتصادی، درد نظامی و در نهایت یک « درد بزرگ تاریخی » است که مردم یک کشور آرزو کنند کاش به گذشته برگردند. درد را دوا باید کرد . این کارها و آرزو ها فقط بی حس کننده است نه التیام بخش و شفا بخش.
حقیقت این است که « گذشته تلخ بود، امروز تاریک است ، بیاییم فردا را روشن کنیم » آرزوی بازگشت به قهقرا اشتباهِ تاریخی است . نه آن را آرزو کنیم، نه تبلیغ کنیم و نه مرتکب شویم .
سید محمد عارف حسینی
مشهد- 20 جدی 1391
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2 ) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30 ) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4 )و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87 ) ومرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24 ) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی ، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی . ( احزاب 10 ) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری ، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن . (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی ، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-64 )این عادت دیرینه ات بوده است ، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای . (اسرا 83 )آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت ؟(سوره شرح 2-3)غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)پس کجا می روی ؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری ؟ (انفطار 6)مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران ازخلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی ، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران ، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کارادامه می دهم. (انعام 60) من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3 )برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29 ) تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده ۵۴ )
پیراهن و تنبان سفید کودکانه اش به دیوار آویزان بود . مادرش برای چندمین بار اصرار کرد که : " بچه م رَخت های نَو خوده پوشیده برو " . اما مُنیب می گفت : " نی مادر جان ! می ترسم چَتل شَوه . پس که آمدم کالای نو می پوشم " . مادرش با عجله موهایش را شانه کشید و او را بوسید وگفت : " قندِ مادر ! اول کرَت است که نماز عید می ری، دعا کو که خدا مادرته شفا بته ... دیگه دعا کو که خودت و پدرت همیشه همرای مه باشن، تو گل مه هستی" . منیب به روی مادرش خندید و دوان دوان آیینه را به دست گرفت و خود را در آن نگاه کرد . گوشه ی لب بالاییش را از روی ناراحتی بالا داد و قاش هایش را در هم کشید و غرغر کنان گفت : " اوف مادر ! چرا موهایمه ای سو شانه کدی ؟ بدِم میایه خو " . مادرش در حالی که دستش را روی سینه اش گرفته بود خندید و گفت : " مه فدای بچه چَپه کاکل خود شوُم الهی ، بیا که جور کنم " . او در حالی که درد زیادی حس می کرد با عشق عجیبی موهای پسرکش را بطرف چپ شانه کشید و بعد با تمام وجود او را در آغوش کشید و بوسید .
پدرش که از وقت تیاری گرفته بود، مدام به منیب می گفت : " زودشو بچه م که دیر می شه ". منیب دستش را به دست پدر داد و درحالیکه از خانه خارج می شدند برگشت و به مادرش نگریسته از اینکه برای اولین بار به نماز عید می رفت، احساس بزرگی کرد و خندید. اما زود به دنیای کودکانه اش برگشت و گفت : " مادر! کالایمه غرض نگیری تا میایم ". وقتی از حولی بیرون می رفتند صدایش به گوش رسید که فریاد می زد : " مادر! زود میایم ، بُسراق تیار بانی برِم " .
هوای آفتابی بود و تکه ابر سیاهی در آسمان آبی خودنمایی می کرد. مردم از هر سو با عجله به طرف مسجد عیدگاه می رفتند. منیب که هنوز هفت سال ش تمام نشده بود، می دوید تا پا به پای پدرش حرکت کند. در حالیکه به نفس نفس افتاده بود پرسید : " پدر! راست است که وقت نماز آدم پیش خدا می ره؟ ، مادرم گفت وقتی ( الله اکبر) گفتی پیش خدا هستی ". پدرش که سعی می کرد زودتر به مسجد برسد گفت : " بله بچه م ! وقت نماز، آدم پيش خدا ايستاد است ". افکار کودکانه منيب را رها نمي کرد. شوق عجيبي در دلش بود. دست پدرش را تکان داد و پرسيد:" خو چرا مادرم نامد ؟ " . پدرش خنده اي کرد و از سر بي حوصلگي گفت :" بچه م يک نفر بايد خانه مي ماند که تياري عيده مي گرفت. دسترخان و چاي و کولچه و ديگه و ديگه، کار زياد بود. علاوه بر اینا می بینی که مادرت ناجور است" . هنوز در ذهن منيب سوال هاي زيادي بود که به مسجد رسيدند. جمعيت زيادي برای ادای نماز عید آمده بودند . هر دو در انتهاي يک صف نشستند و منتظر اقامه ي نماز شدند. با صداي " الصلوة الصلوة " همه برخاستند و هيجان منيب هم بيشتر شد. پدرش آرام به او گفت: "الله اکبر که گفتي آرام بگير و هر کار که مه کدم تو هم بکو" . مُلّاي مسجد "الله اکبر" گفت و همهمه ي مردم آرام شد.
ستاره، مادر منیب دستش به کار نمي رفت. قلبش بشدت درد گرفته بود و روي خانه راه مي رفت. او مشکل حاد قلبی داشت و علیزغم اینکه مدتها زیر نظر داکتر تداوی شده بود اما هیچ فایده ای نداشت . آخرین بار که دچار حمله ی قلبی شده بود، داکترها آب پاکی را روی دستش ریخته ، به او گفته بودند که این مرض مداوا نمی شود و فقط باید پرهیز کند و کمتر خود را در معرض استرس و هیجان قرار دهد. پس از آن، محبت مادرانه ی ستاره به منیب بیشتر شده بود چون او عمر خود را به سر رسیده می دانست و دلش می خواست در فرصت باقی مانده هر چه بیشتر پسرش را نوازش کند. به هر قسمي بود، دسترخان را پهن کرد و با سليقه ي خاصي همه چيز را روي آن چيد بعد به دیوار تکیه کرد و به فکر شد. گاهي که چشمش به کالاي نو منيب مي خورد، صدقه و قربان او مي شد. با لرزه ای که در بدنش افتاد، احساس سرما کرد. آهسته برخاست و مقداری هیزم داخل بخاری انداخت تا خانه گرم شود بعد کنار کلکین ایستاد و به آسمان خیره شد . دسته ای کلاغ در حال پرواز بودند و صدای قارقارشان را می شنید. از قدیم یادش بود که مردم می گفتند صدای کلاغ شوم است اما او توجهی نکرد و قرآنِ روی طاقچه را بوسید و دعا کرد که عاقبت بخیر شوند.
مردم در صفهای به هم فشره مشغول نماز بودند. منیب هم در کنار پدرش ایستاده بود. او خودش را در محضر خدا احساس می کرد و مدام در دلش، شفای مادرش را از خدا می طلبید. چند روز قبل وقتی می خواست بخوابد، گپ و گفت آهسته ی پدر و مادرش را شنیده بود، وقتی مادرش آرام گریه می کرد و می گفت از اینکه داکترها او را جواب کرده اند بیم ندارد، اما دلش برای منیب می سوزد که هنوز طفل است و آینده ی این طفل، بی مادر چه خواهد شد!.
مُلّلای مسجد، تکبیر سوم را گفت و منیب در حالیکه دانه های اشک از گونه هایش سرازیر بود، لب هایش می جنبید و با چشمان بسته دعا می کرد : "خدایا! مه مادرمه دوست دارم، ما ره از یکدیگه جدا نکو.... خدایا ! مادرمه شفا بته ". همین طور که دعا می کرد، در دنیای کودکانه اش یک لحظه فکرش به خانه رفت تا پهلوی مادرش باشد. به این فکر کرد که مادرش کالای نوش را به او بدهد و بعد صبحانه را با پدر و مادرش بخورند. او بی صبرانه منتظر فرارسیدن لحظه ای بود که از پدرش عیدی بگیرد و بعد برای تبریک عید به خانه ی دوستان و نزدیکان بروند .
کم کم نماز تمام می شد و منیب هنوز چشمانش بسته بود و خود را پیش خدا می دید. جز صدای ملا، صدایی شنیده نمی شد.سکوت عجیبی حکمفرما بود که ناگهان صدای مهیبی مسجد را به لرزه درآورد و همه جا را دود و آتش فراگرفت. صف های نماز برهم خورد . منیب، وحشت زده از جایش برخاست و با سرعت عجیبی خودش را به خانه رساند و داخل اتاق شد. از دیدن دسترخان عید و اینکه همه چیز آماده بود، خوشحال شد. رایحه ی خوش چای دم کشیده به مشام می رسید. مادرش را دید که مضطرب و نگران، پهلوی کلکین ایستاده بود و دستانش را به هم می فشرد گویا آن صدای وحشتناک را شنیده بود. مادرش را صدا زد و سعی کرد به او بفهماند که من اینجا هستم اما جوابی از نشنید. دوباره بلندتر گفت : " مادر ! مه آمدم ، نماز خلاص شد . بیا کالایمه بته که بپوشم . چرا جواب نمی تی؟ ". وقتی باز هم جوابی نشنید، بغض کرد. با صدای دروازه ی حولی ، مادرش به بیرون دوید . منیب هم با پریشانی به دنبال مادر رفت . مادر محمد؛ زن همسایه بود که با دو دست به سرش می زد و گریه کنان گفت : " خاک دَ سر ما شد. منیب و پدرش کجا هستن ؟ " . مادرش با اضطراب جواب داد : " چرا ؟ چی کده ؟ خیریت است ؟ مسجد رفتن دَ نماز .... چی گپ است ؟ چرا خاک د سرما شده ؟ " . زن همسایه با دست به صورتش زد و فریاد کشید : " خدا جان ! کاشکی مرده بودم و ای روزَ نمی دیدم ، خانه ت خراب شد زن . انتحاری...انتحاری شده ، برو مسجد سیل کو که چی گپ است ! " . و بعد از فرط بدحالی در آستانه ی در روی زمین نشست و در حالی که می گریست، با آهنگ محزونی شروع کرد به مرثیه خوانی وطنی و خطاب به مادر منیب، می خواند : " برو مسجد که نماز عید خلاص شده ... برو سیل کو که مردم قربانی عید قربان شدن...برو سیل کو که بچه ته پیدا می تانی یا نی؟ .........".. با شنیدن این خبر، خون به سرعت در رگ های مادر منیب دوید. صورتش سرخ شد و دهانش از تعجب باز ماند. فریاد بلندی کشید و با پای برهنه به طرف مسجد دوید. منیب حیران شده بود. بی صبرانه به دنبال مادر حرکت کرد و او را صدا می زد .
چیزی نگذشت که ستاره به مسجد رسید . جمعیت انبوهی در آنجا مشغول بیرون کشیدن جنازه ها بودند . صدای گریه و فریاد زنان و مردان و اطفال به گوش می رسید. زن، دیوانه وار جمعیت را شکافت و خود را به جنازه ها رساند . بیشتر آنها را کفن پوشانده بودند . چند جنازه ی کوچک تر که مشخص بود طفل بودند در آن بین دیده می شد . زن، گریه می کرد و نام بچه اش را صدا می زد . خود را به آن جنازه ها رساند و یکی یکی صورت آنها را نگاه می کرد تا اینکه با دیدن یکی از آنها، ضجه ای زد و آن را در آغوش گرفت . بله ! او منیبِ کوچکش را در بغل گرفته بود و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت با پسرک بی جانش درد دل می گفت : " الهی مادرت نمی دید ای روزَ نازدانه م .... بخه که دسترخان عیده تیار کده مادرت ....بخه کالای نوته د جانت کو مه صدقه قدت شوُم .... مادرت رفتنی بود تو چرا رفتی ؟ و......" . بسیاری از مردم با دیدن این صحنه می گریستند. مردی که گویا یکی از نزدیکان آنها بود به مادر منیب نزدیک شد و او را تسلیت داد و در ادامه گفت : " خواهرم ! سرت از طرف پدرش هم به سلامت باشه . او هم به شهادت رسیده ". زن فریادی کشید و نقش زمین شد. منیب روی سر مادرش ایستاده بود و گریه و زاری هایش برای آرام کردن مادر بی فایده بود. هر چه اصرار می کرد و می گفت که من اینجا هستم اما فایده ای نداشت چون مادرش حرف های او را نمی شنید.
دروازه اتاق باز بود و باد سردی به داخل می وزید. دسترخان عید با وزیدن شَمال جمع شده بود . خانه آرام بود و فقط صدای چای جوش خالی که روی آتش بود شنیده می شد. منیب، افسرده و خسته وارد خانه شد . آرام آرام شروع به گریه کرد و کالای نوش را در بغل گرفت . دیگر باورش شده بود که در این دنیا نیست. تا به حال این طور تنها نشده بود. در گوشه ای نشست و دعا کرد: " خدایا ! اگر مه و پدرمه پیش خودت خواستی، مادرمم بخوای که طاقت دوری مره نداره و... ". کودک سخت مشغول دعا بود که با صدای خنده و گپ و گفت دو نفر به خود آمد. برخاست و از کلکین اتاق به حولی نگاه کرد . مادر و پدرش بودند که با هم می گفتند و می خندیدند . با خوشحالی اشکش را پاک کرد و لبخند بر لبانش نقش بست چون دعایش مستجاب شده بود .
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14/9/1391