پیراهن و تنبان سفید کودکانه اش به دیوار آویزان بود . مادرش برای چندمین بار اصرار کرد که : " بچه م رَخت های نَو خوده پوشیده برو " . اما مُنیب می گفت : " نی مادر جان ! می ترسم چَتل شَوه . پس که آمدم کالای نو می پوشم " . مادرش با عجله موهایش را شانه کشید و او را بوسید وگفت : " قندِ مادر ! اول کرَت است که نماز عید می ری، دعا کو که خدا مادرته شفا بته ... دیگه دعا کو که خودت و پدرت همیشه همرای مه باشن، تو گل مه هستی" . منیب به روی مادرش خندید و دوان دوان آیینه را به دست گرفت و خود را در آن نگاه کرد . گوشه ی لب بالاییش را از روی ناراحتی بالا داد و قاش هایش را در هم کشید و غرغر کنان گفت : " اوف مادر ! چرا موهایمه ای سو شانه کدی ؟ بدِم میایه خو " . مادرش در حالی که دستش را روی سینه اش گرفته بود خندید و گفت : " مه فدای بچه چَپه کاکل خود شوُم الهی ، بیا که جور کنم " . او در حالی که درد زیادی حس می کرد با عشق عجیبی موهای پسرکش را بطرف چپ شانه کشید و بعد با تمام وجود او را در آغوش کشید و بوسید .
پدرش که از وقت تیاری گرفته بود، مدام به منیب می گفت : " زودشو بچه م که دیر می شه ". منیب دستش را به دست پدر داد و درحالیکه از خانه خارج می شدند برگشت و به مادرش نگریسته از اینکه برای اولین بار به نماز عید می رفت، احساس بزرگی کرد و خندید. اما زود به دنیای کودکانه اش برگشت و گفت : " مادر! کالایمه غرض نگیری تا میایم ". وقتی از حولی بیرون می رفتند صدایش به گوش رسید که فریاد می زد : " مادر! زود میایم ، بُسراق تیار بانی برِم " .
هوای آفتابی بود و تکه ابر سیاهی در آسمان آبی خودنمایی می کرد. مردم از هر سو با عجله به طرف مسجد عیدگاه می رفتند. منیب که هنوز هفت سال ش تمام نشده بود، می دوید تا پا به پای پدرش حرکت کند. در حالیکه به نفس نفس افتاده بود پرسید : " پدر! راست است که وقت نماز آدم پیش خدا می ره؟ ، مادرم گفت وقتی ( الله اکبر) گفتی پیش خدا هستی ". پدرش که سعی می کرد زودتر به مسجد برسد گفت : " بله بچه م ! وقت نماز، آدم پيش خدا ايستاد است ". افکار کودکانه منيب را رها نمي کرد. شوق عجيبي در دلش بود. دست پدرش را تکان داد و پرسيد:" خو چرا مادرم نامد ؟ " . پدرش خنده اي کرد و از سر بي حوصلگي گفت :" بچه م يک نفر بايد خانه مي ماند که تياري عيده مي گرفت. دسترخان و چاي و کولچه و ديگه و ديگه، کار زياد بود. علاوه بر اینا می بینی که مادرت ناجور است" . هنوز در ذهن منيب سوال هاي زيادي بود که به مسجد رسيدند. جمعيت زيادي برای ادای نماز عید آمده بودند . هر دو در انتهاي يک صف نشستند و منتظر اقامه ي نماز شدند. با صداي " الصلوة الصلوة " همه برخاستند و هيجان منيب هم بيشتر شد. پدرش آرام به او گفت: "الله اکبر که گفتي آرام بگير و هر کار که مه کدم تو هم بکو" . مُلّاي مسجد "الله اکبر" گفت و همهمه ي مردم آرام شد.
ستاره، مادر منیب دستش به کار نمي رفت. قلبش بشدت درد گرفته بود و روي خانه راه مي رفت. او مشکل حاد قلبی داشت و علیزغم اینکه مدتها زیر نظر داکتر تداوی شده بود اما هیچ فایده ای نداشت . آخرین بار که دچار حمله ی قلبی شده بود، داکترها آب پاکی را روی دستش ریخته ، به او گفته بودند که این مرض مداوا نمی شود و فقط باید پرهیز کند و کمتر خود را در معرض استرس و هیجان قرار دهد. پس از آن، محبت مادرانه ی ستاره به منیب بیشتر شده بود چون او عمر خود را به سر رسیده می دانست و دلش می خواست در فرصت باقی مانده هر چه بیشتر پسرش را نوازش کند. به هر قسمي بود، دسترخان را پهن کرد و با سليقه ي خاصي همه چيز را روي آن چيد بعد به دیوار تکیه کرد و به فکر شد. گاهي که چشمش به کالاي نو منيب مي خورد، صدقه و قربان او مي شد. با لرزه ای که در بدنش افتاد، احساس سرما کرد. آهسته برخاست و مقداری هیزم داخل بخاری انداخت تا خانه گرم شود بعد کنار کلکین ایستاد و به آسمان خیره شد . دسته ای کلاغ در حال پرواز بودند و صدای قارقارشان را می شنید. از قدیم یادش بود که مردم می گفتند صدای کلاغ شوم است اما او توجهی نکرد و قرآنِ روی طاقچه را بوسید و دعا کرد که عاقبت بخیر شوند.
مردم در صفهای به هم فشره مشغول نماز بودند. منیب هم در کنار پدرش ایستاده بود. او خودش را در محضر خدا احساس می کرد و مدام در دلش، شفای مادرش را از خدا می طلبید. چند روز قبل وقتی می خواست بخوابد، گپ و گفت آهسته ی پدر و مادرش را شنیده بود، وقتی مادرش آرام گریه می کرد و می گفت از اینکه داکترها او را جواب کرده اند بیم ندارد، اما دلش برای منیب می سوزد که هنوز طفل است و آینده ی این طفل، بی مادر چه خواهد شد!.
مُلّلای مسجد، تکبیر سوم را گفت و منیب در حالیکه دانه های اشک از گونه هایش سرازیر بود، لب هایش می جنبید و با چشمان بسته دعا می کرد : "خدایا! مه مادرمه دوست دارم، ما ره از یکدیگه جدا نکو.... خدایا ! مادرمه شفا بته ". همین طور که دعا می کرد، در دنیای کودکانه اش یک لحظه فکرش به خانه رفت تا پهلوی مادرش باشد. به این فکر کرد که مادرش کالای نوش را به او بدهد و بعد صبحانه را با پدر و مادرش بخورند. او بی صبرانه منتظر فرارسیدن لحظه ای بود که از پدرش عیدی بگیرد و بعد برای تبریک عید به خانه ی دوستان و نزدیکان بروند .
کم کم نماز تمام می شد و منیب هنوز چشمانش بسته بود و خود را پیش خدا می دید. جز صدای ملا، صدایی شنیده نمی شد.سکوت عجیبی حکمفرما بود که ناگهان صدای مهیبی مسجد را به لرزه درآورد و همه جا را دود و آتش فراگرفت. صف های نماز برهم خورد . منیب، وحشت زده از جایش برخاست و با سرعت عجیبی خودش را به خانه رساند و داخل اتاق شد. از دیدن دسترخان عید و اینکه همه چیز آماده بود، خوشحال شد. رایحه ی خوش چای دم کشیده به مشام می رسید. مادرش را دید که مضطرب و نگران، پهلوی کلکین ایستاده بود و دستانش را به هم می فشرد گویا آن صدای وحشتناک را شنیده بود. مادرش را صدا زد و سعی کرد به او بفهماند که من اینجا هستم اما جوابی از نشنید. دوباره بلندتر گفت : " مادر ! مه آمدم ، نماز خلاص شد . بیا کالایمه بته که بپوشم . چرا جواب نمی تی؟ ". وقتی باز هم جوابی نشنید، بغض کرد. با صدای دروازه ی حولی ، مادرش به بیرون دوید . منیب هم با پریشانی به دنبال مادر رفت . مادر محمد؛ زن همسایه بود که با دو دست به سرش می زد و گریه کنان گفت : " خاک دَ سر ما شد. منیب و پدرش کجا هستن ؟ " . مادرش با اضطراب جواب داد : " چرا ؟ چی کده ؟ خیریت است ؟ مسجد رفتن دَ نماز .... چی گپ است ؟ چرا خاک د سرما شده ؟ " . زن همسایه با دست به صورتش زد و فریاد کشید : " خدا جان ! کاشکی مرده بودم و ای روزَ نمی دیدم ، خانه ت خراب شد زن . انتحاری...انتحاری شده ، برو مسجد سیل کو که چی گپ است ! " . و بعد از فرط بدحالی در آستانه ی در روی زمین نشست و در حالی که می گریست، با آهنگ محزونی شروع کرد به مرثیه خوانی وطنی و خطاب به مادر منیب، می خواند : " برو مسجد که نماز عید خلاص شده ... برو سیل کو که مردم قربانی عید قربان شدن...برو سیل کو که بچه ته پیدا می تانی یا نی؟ .........".. با شنیدن این خبر، خون به سرعت در رگ های مادر منیب دوید. صورتش سرخ شد و دهانش از تعجب باز ماند. فریاد بلندی کشید و با پای برهنه به طرف مسجد دوید. منیب حیران شده بود. بی صبرانه به دنبال مادر حرکت کرد و او را صدا می زد .
چیزی نگذشت که ستاره به مسجد رسید . جمعیت انبوهی در آنجا مشغول بیرون کشیدن جنازه ها بودند . صدای گریه و فریاد زنان و مردان و اطفال به گوش می رسید. زن، دیوانه وار جمعیت را شکافت و خود را به جنازه ها رساند . بیشتر آنها را کفن پوشانده بودند . چند جنازه ی کوچک تر که مشخص بود طفل بودند در آن بین دیده می شد . زن، گریه می کرد و نام بچه اش را صدا می زد . خود را به آن جنازه ها رساند و یکی یکی صورت آنها را نگاه می کرد تا اینکه با دیدن یکی از آنها، ضجه ای زد و آن را در آغوش گرفت . بله ! او منیبِ کوچکش را در بغل گرفته بود و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت با پسرک بی جانش درد دل می گفت : " الهی مادرت نمی دید ای روزَ نازدانه م .... بخه که دسترخان عیده تیار کده مادرت ....بخه کالای نوته د جانت کو مه صدقه قدت شوُم .... مادرت رفتنی بود تو چرا رفتی ؟ و......" . بسیاری از مردم با دیدن این صحنه می گریستند. مردی که گویا یکی از نزدیکان آنها بود به مادر منیب نزدیک شد و او را تسلیت داد و در ادامه گفت : " خواهرم ! سرت از طرف پدرش هم به سلامت باشه . او هم به شهادت رسیده ". زن فریادی کشید و نقش زمین شد. منیب روی سر مادرش ایستاده بود و گریه و زاری هایش برای آرام کردن مادر بی فایده بود. هر چه اصرار می کرد و می گفت که من اینجا هستم اما فایده ای نداشت چون مادرش حرف های او را نمی شنید.
دروازه اتاق باز بود و باد سردی به داخل می وزید. دسترخان عید با وزیدن شَمال جمع شده بود . خانه آرام بود و فقط صدای چای جوش خالی که روی آتش بود شنیده می شد. منیب، افسرده و خسته وارد خانه شد . آرام آرام شروع به گریه کرد و کالای نوش را در بغل گرفت . دیگر باورش شده بود که در این دنیا نیست. تا به حال این طور تنها نشده بود. در گوشه ای نشست و دعا کرد: " خدایا ! اگر مه و پدرمه پیش خودت خواستی، مادرمم بخوای که طاقت دوری مره نداره و... ". کودک سخت مشغول دعا بود که با صدای خنده و گپ و گفت دو نفر به خود آمد. برخاست و از کلکین اتاق به حولی نگاه کرد . مادر و پدرش بودند که با هم می گفتند و می خندیدند . با خوشحالی اشکش را پاک کرد و لبخند بر لبانش نقش بست چون دعایش مستجاب شده بود .
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14/9/1391
سوز سرما تا مغز استخوان آدمی رخنه می کرد ؛ به قول معروف " دَلو دیوانه " کار خود را کرده بود . منطقه ی مرزی از برف سفید پوش بود . هر از چندگاهی چند نفری دوان دوان می رفتند و می آمدند .موتر های سبک و سنگین زیادی در این سو و آن سوی مرز بخاطر بارش زیاد برف زمینگیر شده بودند . آن سال از اطراف و اکناف افغانستان خبر می رسید که برف و یخی جان بسیاری را گرف
ته است .
همایون ، مرد مغرور و متکبر ، با بالاپوش بلند و کلاه پوستی که روی آن برف نشسته بود وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه به دریورها گفت : " یا الله برادرا ! ای برف حالی آرام نمی شه . تا هرات خو رفته می تانن . از ای زیاد صلاح نیس موترا د مرز بمانه . بخیزین ...بخیزین که ناوقت می شه " . دریورها که تازه در کنار بخاری چوبی گرم شده بودند ، با بی میلی به یکدیگر نگاه کردند و از جای شان برخاستند . آنها می دانستند که بالای گپ همایون نمی توانند گپی بگویند .
کار همایون سفر و تجارت بود . کم پیش می آمد که با زن و فرزندانش که در خانه ی پدرش به همراه مادر و برادرش زندگی می کردند باشد . از صبح وقت تا آن لحظه با زحمت زیاد توانسته بود هفت لاری حامل مخازن تیل را از گمرک ترخیص کند . چیزی از چاشت نگذشته بود که لاری ها ، راه هرات را در پیش گرفتند .
در شکردرّه - یکی از ولسوالی های کابل - برف زیادی باریده بود . قسمی که ریش سفیدان می گفتند در چهل سال گذشته بی سابقه بوده است . برف کوچ ها در کوهها و دره ها باعث شده بود رفت و آمد در راه های مواصلاتی با سایر مناطق سخت شود . مهناز با مادر و پدر و برادر کوچکترش برای فرار از سرما در یک اتاق دوازده متری زیر لحاف صندلی درآمده بودند . تیل در شکردرّه کمیاب بود و هیزم زیادی برای گرم کردن خانه نداشتند . صدای سرفه های مداوم مهناز سکوت اتاق را بر هم می زد . خسته شده بود از آن همه سرفه . به برادر کوچکش گفت : " بخه بیادرم دوایمه بته که ای درد مره می کشه . خراب شوه ای یخی و بدبختی که هیچ گرم نمیایم " . مادر قاش هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : " ای چی گپ است دخترم ؟ خدا نکنه . خوب می شه ان شالله . یخی ها هم تیر می شه . د جانت برس که یک ذره چاق شوی بخیر ماه حَمَل عاروسیت اس " . مهناز لبخند زنان گفت : " اوووه ! مادر ، ماه حمل کجاست هنوز ! غم حالی ره بخوریم که نی تیل است نی هیزم . یخی های زمستانه چی کنیم ؟ " . پدر که به گپ های آنها گوش می داد ، از این که نمی توانست برای گرم کردن خانه کاری کند دلش پر غصه بود . آهی کشید و گفت : " روزای زمستان کوتاه است. تیر می شه آخر . یادش بخیر مه که خورد بودم زمستان که می رفت ، صندلی ها جمع می شد چی خوشی بود ! باز بچه ها ای بیته می خواندیم :
بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
حالی هم خوده گرم گیری کنن که از ای زیاد خنک نخورن . خدا مهربان است که تیل هم پیدا شوه . زمستان هم خلاص می شه و بلبلک میایه می خوانه که زمستان گذشت " .
صدای دروزاه حولی آمد . نادر بود ؛ پچه کاکای مهناز که یکسال پیش با او نامزاد شده بود . نادر با خود مقداری هیزم آورده بود . وقتی حال مهناز را دید پریشان شد چون او را بسیار دوست داشت و همین عشق باعث شده بود خیلی زود او را نامزاد کند . با نگرانی به عمویش گفت : " کاکا جان ! خانه زیاد یخ است . ای قسم مهناز خوب نمی شه . باید هر قسم شده تیل پیدا کنِم شاید برف و بارش زیادتر شوه .." . پدر مهناز گفت : " جان کاکای خود ! مه خو زیاد تلاش کدُم اما تیل پیدا نمی شه . خدا مهربان است " . نادر با دیدن حال و روز آنها مصمم شد کاری کند . کمی به فکر شد و گفت : " خیر است مه می رم کابل اگه تیل پیدا تانستم ، هم برِ خودمان و هم برِ شما . ان شالله که پیدا می شه " . با این گپ نادر ، گل امید در چشمان مهناز شکفت . با اینکه در دل خوش شد اما گفت : " دَ ای برف و بارش کجا می ری ؟ خیر است تیر می شه یخی ها " . نادر با تبسمی مهرآمیز گفت : " پریشان نشو ! موترها طرف کابل می رن و میاین " . و بعد آهسته در گوش مهناز گفت : " نادر صدقه ت شوه " . مهناز به وجود نادر افتخار کرد و دست او را فشرد و گفت : " خدا نکنه " . مادر مهناز که از امید دادن های دامادش به مهناز خوشحال بود گفت : " خیر ببینی ، مگر جانم ! هوش کو که خدای نخواسته خنکی ها ناجورت نکنه . راستی ! از بیادرت کدام خبر نشده؟ " . نادر شانه بالا انداخت وگفت : " تا بحالی هیچ خبر نشده . مالوم نیست بیایه ؟ نیایه ؟! . حالی خیر است صبا ان شالله می رم طرف کابل " . مهناز با اشتیاق به نادر سیل می کرد ، گویی با چشمانش به او می گفت دوستت دارم .
فردا حوالی چاشت نادر به کابل رسید . در کابل اگر چه رفت و آمد در سرک ها بیشتر بود اما برف و بارش هم سنگین تر به نظر می رسید . دست و روی نادر از سوز یخی ، سرخ شده بود و می لرزید . پرسان پرسان به چند تیل فروشی سر زد اما جواب منفی شنید . از فرط سرما و خستگی به چایخانه ای رفت تا هم خستگی از تن به در کند و هم گرم شود . در آنجا چند نفر دور یک میز درباره ی کمیابی تیل گپ می زدند . نادر در حالیکه چای می نوشید و دستانش را با پیاله ی چای گرم می کرد به گپ و گفت آنها هم گوش می داد . کنار میز آنها نشست و سلام کرد . آنها جواب سلامش را دادند . نادر گفت : " بیادرا ! مه از شکردرّه بخاطر خریدن تیل آمدم . اگه شما کدام جای آدرس دارن مهربانی کنن به مه هم بگوین " . یکی از آنها چالاکی کرد و گفت : " بیادر جان ! تیل خو فعلاً هیچ پیدا نمی شه اما مه یک جای آدرس می گم که پیسه زیادتر می گیره ، تیل سودا می کنه .... تو پیسه زیاد داری یا نی ؟ " . نادر که آمده بود تا به هر قیمتی شده تیل پیدا کند جواب داد : " خدا مهربان است ! هر چقه پیسه بتم هموقه تیل می گیرم . بی پیسه هم نیستم " . مرد آدرس را به نادر گفت و از چایخانه رفت . نادر خوشحال شد و پس از صرف چای روانه ی بازار شد .
دیری نگذشت که نادر به مناطقه ای در اطراف کابل رسید . در یک میدانی دهها نفرجمع شده بودند و از آن میان صدای عوعو سگ ها شنیده می شد . با بی میلی نزدیک جمعیت شد . دهها نفر دور دو سگ جمع شده بودند و نزاع آنها را تماشا می کردند . وقتی نزاع سگ ها زیاد می شد ، صاحبان شان آنها را از هم جدا می کردند . در برخی مناطق افغانستان با شروع فصل سرما جنگ انداختن سگ ها فرصتی برای سرگرمی و شرط بندی و برد و باخت است . سر و روی سگ ها خونین بود اما صاحبان شان آنها را کوک می کردند که باز بجنگند تا پیروز شوند و پیسه ی شرط بندی را تصاحب نمایند . نادر با دیدن این صحنه ناخودآگاه خبری را که از تلویزیون شنیده بود بیاد آورد : " در سیودن یک شفاخانه ی مجهز برای تداوی تخصصی حیوانات وحشی و اهلی تاسیس شد " . او رفاه و امنیت آن حیوانات را با حال و روز رقّت بار این سگ ها مقایسه کرد و به حال سگ ها و صاحبان شان افسوس خورد و با خود گفت : " د کشوری که جان آدمها اهمیت و امنیت نداره و با یک بم یا انتحاری دهها نفره یک جای می کشن ، سگ ها امنیت داشته باشن ؟!! " . مردی دورتر از دیگران ایستاده بود . نادر آدرس را از او پرسان کرد و بعد به راه خود ادامه داد .
در هرات ، چند روز می گذشت که لاری های حامل تیل در یک گراج اطراف شهر توقف کرده بودند . همایون پیسه ی زیادی به دریورها و صاحب گراج داده بود تا لاری ها برای مدت نامعلومی در آنجا بمانند . هدف او این بود که با سرد شدن هوا ، تیل به بالاترین خود برسد . این در حالی بود که یخی و کمیابی تیل در جای جای افغانستان بیداد می کرد و مردم با مشکلات زیادی روبرو بودند . بالاخره همایون با دو تاجر کابلی و قندهاری به توافق رسید و قرار بر این شد که بعد از تحویل تیل ها در کابل و قندهار ، پیسه آن را دریافت کند . او خوشحال بود و به همین مناسبت آن شب در محل اقامتش به همراه دیورها و چند دوست محلی اش محفل جشن مفصلی برگزار کرد . فردای آنروز با امر همایون ، دیورها آمادگی گرفتند تا لاری های تیل را بسوی قندهار و بعد ک حرکت دهند .
نادر پرسان و جویان به آدرس مورد نظرش رسید . با فروشنده ی تیل گپ زد و در برابر ده بشکه تیل ، پیسه ی قابل تأملی به او داد سپس به همراه او رفت تا تیل را در محل دیگری تحویل بگیرد . برف شدیدی باریدن گرفته بود . فروشنده ی تیل ، نادر را به محل متروکی برد . در آنجا دو مرد دیگر که سر و روی خود را بسته بودند دور آتش خود را گرم می کردند . نادر به فروشنده گفت : " کجا آوردی مره ؟ اینجه کجاست ؟ اینا کی هستن ؟ تیل کجاست ؟ " . یکی از آنها که لحن صدایش برای نادر آشنا بود خنده کرد و گفت : " تیل ؟ دیر آمدی . تیل ها ره در دادیم دود شد . تو هم خوده گرم کو " . نادر کمی به فکر شد و فهمید که فریب خورده است . رو به آن مرد کرد و گفت : " تو مره چَل زدی . باز کو رویته . تو همو نامرد هستی که در چایخانه بودی . بتین پیسه مه " . مرد فروشنده به جان نادر حمله کرد و به کمک دو نفر دیگر تا توانستند او را لت و کوب کردند . آن قدر او را زدند تا در بین برف ها از هوش رفت . وقتی نادر چشم باز کرد ، برف بر سر و رویش نشسته بود . به خود می لرزید و درد زیادی احساس می کرد . به ساعتش نگاه کرد ؛ از وقتی به آنجا آمده بود دو ساعت می گذشت . برخاست و با تنی رنجور مثل مرده ها خودش را به شهر رساند . نمی دانست چه کند و کجا برود . درد شدید و سرمای زیاد باعث شد ناخواسته به زمین بیفتد و باز هم از هوش برود .
ساعتی بعد نادر در شفاخانه بود . داکترها به این نتیجه رسیدند که او به علت خونریزی شدید داخلی باید زود عملیات شود . مسئولان شفاخانه از جیب نادر تکه کاغذی یافتند که چند شماره موبایل در آن نوشته بود . با اولین شماره که تماس حاصل کردند ، موفق شدند که قضیه را به دوست نادر در شکردرّه اطلاع دهند . پاسی از شب گذشته بود . آسمان به شدت ابری بود و رنگش به سرخی می زد . شمال تندی می وزید و برف های محوطه ی بیرون شفاخانه را به این سو و آن سو جابجا می کرد . پدر و کاکای نادر سراسیمه از راه رسیدند و وارد بخش شدند و سراغ نادر را گرفتند . چند نِرس که آنجا بودند به یکدیگر نگاه معنا داری کردند . یکی از آنها پرسان کرد : " شما چی نسبت دارن با او ؟ " . پدر نادر مظلومانه و با صدای لرزان گفت : " صاحب مه پدرش هستم . بچه م کجاست ؟ چی حال داره ؟ " . نرس ها نگاه هایشان را پایین انداختند و یکی شان گفت : " پدر جان ! چی قسم یگویم ، عمرش به ای دنیا نبود . تسلیت می گم " . دنیا بر سر پدر نادر و کاکایش خراب شد . با تن خسته و دست و روی سرخ از یخی ، روی زمین نشسته و شروع به گریه کردند . از دست دادن نادر برای شان قابل باور نبود . در همان لحظه داکتر از راه رسید و گفت : " با تأسف ، تسلیت می گم به شما . بچه تان به شدت لت و کوب شده بود قسمی که از ناحیه شکم ، خونریزی داخلی زیاد داشته . علاوه بر اینا مدت زیاد هم مابین برف و یخی مانده . ما تلاش زیاد کدم اما متاسفانه زیر عملیات فوت کرد . خدا به شما صبر بته ! " . کاکای نادر بی صبرانه شیون می کرد و زیر لب می گفت : " ای لعنت به ای بدبختی ، ای لعنت به ای روز و روزگار . بچه ما چی گناه کده بود ؟ او خدا ! حالی جواب مادرشه ، جواب دخترمه چی بگویم ؟! " . اما دیگر آه و ناله فایده نداشت . نادر از دنیا رفته بود .
همایون با طیاره به قندهار آمده ، منتظر رسیدن تیل ها بود . شب هنگام ، لاری های حامل تیل در راه های مواصلاتی دشت های بین هلمند و قندهار در حرکت بودند . ناگهان چند موتر تویوتا که حامل افراد مسلح بود ، جاده را مسدود کردند . همه ی لاری ها متوقف شدند . افراد مسلح که از نیروهای طالبان بودند لاری ها را بازرسی کردند . آنها به گپ های دریورها توجهی نکردند و مدعی شدند که تیل ها به دولت و آیساف ( نیروهای خارجی ) تعلق دارد . در مدت کوتاهی همه ی دریورها را دستگیر کردند و از محدوده لاری ها دور شدند . با فاصله ی زیاد موترهای تویوتا متوقف شدند و لاری های تیل را هدف مرمی قرار دادند . در یک چشم بر هم زدن هفت انفجار پی در پی منطقه را لرزاند . لاری های تیل منهدم شدند و آتش مهیبی دشت را فرا گرفت . دریورها که تا آن لحظه التماس می کردند ، دیگر فقط اشک می ریختند و سوختن موترهایشان را نظاره می کردند . لحظه ای بعد موترهای طالبان به همراه گروگان هایشان از آنجا رفتند .
صبح زود همایون با تک تک دیورها تماس گرفت اما موبایل هیچکدام روشن نبود . بسیار پریشان شد . طبق محاسبه ی آنها ، تا یک ساعت دیگر لاری های تیل باید به قندهار می رسیدند اما هیچ خبری از آنها نبود . چیزی نگذشت که خبر انفجار لاری های تیل به دست طالبان در شبکه های مختلف رادیو تلویزیونی اعلام شد و این خبر به همایون رسید . دیوانه وار در اتاق هوتل راه می رفت و اشک می ریخت . نمی دانست چه کند ! به زمین و زمان فحش می داد . تمام سرمایه اش را از دست داده بود . روی چوکی نشست و سرش را بین دستانش گرفت به فکر شد : " خدایا ! چرا ای قسم شد ؟ مه جواب کدام گناه مه پس می تم ؟ " . او از خدا و خلق خدا طلبکار بود اما غرور و تکبرش اجازه نمی داد تا به این مساله فکر کند که این نتیجه ی عمل خود اوست . او روزهای متوالی لاری ها را در هرات متوقف کرد تا قیمت نفت بالا برود و صدای آه و ناله ی مردمی را که در یخی و سرما بخاطر نداشتن تیل جان می دادند نشنید .
صدای زنگ موبایل همایون را به خود آورد . با عجله موبایل را برداشت و پاسخ گفت : " الو ؟ بلی ؟ ....... بلی همایون هستم . سلام علیکم پدر جان ! ....چی گپ است ؟ خیریت باشه !.." . گویا همایون خبر بدتری می شنید ؛ آنقدر بد که پاهایش یارای ایستادن نداشت . روی چوکی نشست . رنگش سرخ شد و به پدرش گفت : " یا پیغمبر ! نادر کشته شده ؟ نادر بیادر مه ؟ از خاطر تیل کابل رفته بوده ؟......." . موبایل از دست همایون به زمین افتاد . حالا او فهمیده بود که چه بر سرش آمده است . با دو دست به سر خود زد و شروع به گریه کرد . بله ! نادر برادر کوچک همایون بود که بخاطر یخی زیاد و نبودن تیل جان خود را از دست داد .
مشهد / 8 عقرب 1391
سید محمد عارف حسینی
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام .
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391