دوست ، همکار و اندیوال هم بودند که در کارگاه خیاطی کار می کردند . جعفر ؛ که از مردم پشتون قندهار بود و قیس که از مردمان هزاره بامیان بود . دو دوست که سابقه نداشت از هم کی
نه ای به دل داشته باشند اما دیروز بر سر یک مساله جنگ نمایانی کردند که دوستانشان در خیاطی ، حیران ماندند . شب هنگام بر خلاف روزهای دیگر که با هم به اتاق بود و باششان برمیگشتند ، آنروز جدا جدا آمدند و در اتاق دوازده متری شان بعد از اقامه ی نماز، هر کدام در یک سو غلتیدند و مثل هر شب سری به فیسبوک زدند . اندکی نگذشت که هرکدام مشغول پالیدن اتاق شدند . وقتی جعفر کنترل تلویزیون را یافت ، قیس هم دست از پالیدن کشید . خبر مسابقه ی روح الله نیکپا تکواندو کار افغانستانی را درفیسبوک خوانده بودند و هردو دیوانه وار میخواستند به تماشای این مسابقه بنشینند . جعفر که دانست قیس هم هدفش تماشای مسابقه است به قصد تلویزیون را روشن نکرد . قیس اندکی صبر کرد و بعد با عصبانیت گفت: " زود شو " . اما پاسخ جعفر ، قیس را زمین گیر کرد : " گپ نزن بخه غذا تیار کو ، نوبت توست " . قیس با پایش محکم به پای جعفر زد و با تندی گفت : " چالان کو!....گپ نزن... مه سیر هستم " . حرکت قیس خشم جعفر را برانگیخت ، از جایش برخاست به قصد تلافی ، هردو به شدت مشغول جنگ شدند چنان یکدیگر را میزدند که گویی سالهاست با هم پدر کشتگی دارند . بعد از ده دقیقه فقط صدای نفس نفس زدن در اتاق شنیده میشد که ناگهان صدای دیگری ، نفس ها را در سینه حبس کرد . قیس کنترل را صاحب شده بود ؛ تلویزیون روشن شد ، روح الله نیکپا در مقابل حریف بریتانیایی قرار گرفته بود . ضربه های او در راند اول باعث شد جعفر تشویقش کند : " آفرین آفرین ... ایطو بزن که از جایش نخیزه ... دراز به دراز بفته ، نفس نفس بزنه " . قیس دانست که جعفر کنایه میگوید ، به در میگوید که دیوار بشنود . لحظه ای بعد قیس آرام گفت : " آدم واری میزنه ... آفرین " . لبخند ملیحی بر لبان جعفر نمایان شد ، و فهمید که قیس را بدررقم زده است . صدای تماشاچیان هموطن از سالن مسابقه شنیده میشد : " افغان افغان ... روح الله روح الله " . هرچی امتیازات روح الله در راند های بعد بیشتر میشد فاصله ی جعفر و قیس هم به تلویزیون و هم نسبت به یکدیگر کمتر میشد اما هیجانشان بیشتر . قبل از شروع راند آخر ، قیس بدون گپ به آشپزخانه رفت و با شروع راند ، دوان دوان برگشت و در جایش نشست . روح الله همچنان پیشتاز بود و امید پیروزیش بیشتر و بیشتر میشد . قلب هردو میتپید . جعفر نا خودآگاه گفت : " ای خدا ملت ما ره خوش بساز ... بزن روح الله جان " . بدون فاصله ، قیس هم " آمین " گفت . جعفر زیر چشم نگاهش کرد و خطاب به او گفت : " تو ره نگفتم " و قیس هیچ نگفت . صدای فریاد افغانستانی های سالن بلند شد و داور مسابقه دست روح الله را به عنوان برنده بالا برد . جعفر که لحظه ای قبل از اظطراب از جایش برخاسته بود خود را روی قیس انداخت و او را در بغل گرفت و فریاد زد : " مبارک باشه .... مبارک باشه قیس دیوانه " . قیس که از او خوشتر بود جعفر را در آغوش فشرد و گفت : " به تو مبارک باشه که روح الله واری محکم محکم میزنی " . اشک در چشمان هردو حلقه زده بود ، هم مستی میکردند و هم شکر خدا . آنها غرق در خوشی بودند و از آشپزخانه بوی سوختگی بلند بود .
سید محمد عارف حسینی
20 اسد 1391 - مشهد
سید محمد عارف حسینی
20 اسد 1391 - مشهد
تاریخ: یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:داستان,داستانک,داستان وطنی,محمود عارف حسینی,جنگ,داستان جنگ,داستان ورزشی,وطنی,روح الله,نیکپا,داستان نیکپا,مسابقه نیکپا,بامیان,داستان بامیان,ورزشی,ورزش افغانستان,,داستانهای غم انگیز,افغانستان,وطنی,داستانک,سفره خالی افطار,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب