پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

در معاینه خانه داکتر نشسته بود . دو زن هم منتظر وقت معاینه بودند . هر دو چادری ها را بالا زده بودند ، قسمی که گردن و مقداری از موهای شان دیده می شد . یکی از آنها که جوان تر به نظر می رسید ، دستکول خود را باز کرده بود و بی ملاحظه ، مشغول آرایش خود بود . زن دیگر با بازویش به او زد و زیر لب با تبسم گفت : " بسه خجالت بکش ... مردکه ره نمی بینی ؟... " او هم سری تکان داد و با تمسخر گفت : " چی گپا می زنی ! فقط که حالی مره می بینه و عاشق می شه " . دروازه اتاق داکتر باز شد و مردی خارج شد و از معاینه خانه رفت . زن به سرعت لب سیرین را بین مشت خود گرفت و هر دویشان چادری ها را روی صورت انداختند . نوبت دو زن بود . داکتر با چشمان خمار و شکم کلانش به اتاق انتظار آمد و نگاهی به هر سه نفر انداخت و گفت : " خو ! نوبت د کی است ؟ " . زن جوان چادری را بالا زد و با خنده ی مستانه ای خود را به داکتر نشان داد و گفت : " گمانم که نوبت د ما باشه " و بعد موذیانه ادامه داد : " مگر مَه نوبت خوده به ای بیادر می تم که زودتر معاینه شوه " . داکتر هم خندید و به معنی تأیید سر تکان داد و به اتاقش رفت . فریدون از زن تشکر کرد و داخل اتاق داکتر شد . سلام کرد. داکتر جواب سستی داد و گفت : " باز چی مشکل داری ؟ ... درد ؟... سوزش ؟ ...خارش ؟ " . فریدون از لحن داکتر ناراحت شد اما مجبور بود تحمل کند . او گفت : " چند وقت است بسیار سوزش دارن . از طرف روز که د اَفتو می شینم سوزش زیادتر است " . داکتر که گویا برای معاینه ی دو مریض دیگر عجله داشت ، نسخه ای نوشت و به دست فریدون داد و گفت : " خو نشین د افتو بیادر جان ! ای نسخه ره بگیر و مصرف کو یالله " . همین کم مانده بود که او را از معاینه خانه بیرون کند . فریدون از جایش برخاست ، آه سردی کشید و گفت : " اگه د اَفتو نیشنم خو نان خوردن هم ندارم داکتر صاحب " . از اتاق داکتر بیرون شد . داکتر نه بخاطر اینکه او را همراهی کند ّ بلکه برای استقبال از دو مریض دیگر ، با فریدون تا اتاق انتظار آمد . در آنجا هر دو زن چادری ها را بالا زده بودند و با دیدن داکتر تبسم کنان ایستادند . وقتی فریدون از معایه خانه بیرون شد ، صدای قفل شدن در را شنید . / 
در دواخانه نشسته بود . سرش پایین بود و به رفتار بد داکتر فکر می کرد . زنی روبرویش نشست که چادری نداشت او از اینکه فریدون مقابلش نشسته بود معذّب بود و پیوسته تلاش می کرد تا حجابش را حفظ کند . گاهی دستش را به شال روی سرش می کشید که موهایش دیده نشود و گاهی هم با گوشه ی شال ، دهان و بینی اش را می پوشاند . هر از چند گاهی هم به فریدون نگاه می کرد اما او روی چوکی ، خمیده بود و فکر می کرد . وقتی سرش را بلند کرد ؛ نگاه زن به او افتاد . گوشه ی شال اش را رها کرد و از روی ترحم سری تکان داد گویا تا به حالی بی دلیل معذّب بوده است . دواساز فریدون را صدا زد . پیسه ی که از او بابت داروهایش طلب کرد ، خیلی بیشتر از آنچه بود که تصور می کرد . نسخه را پس گرفت و زیر لب گفت : " خدا انصاف بته ای داکتره ! می فامه که پیسه ندارم ، چرا دواهای گران قمّت نوشته می کنه " . نسخه را در دستش مچاله کرد و رفت . / 
از صدای تَکَر دو موتر ، تکانی خورد . لحظه ای ایستاد و صورت خود را به سویی گرداند که صدا را شنیده بود . صدای همهمه ی مردم بود که به طرف سرک می دویدند . ناراحت شد ، دلش می خواست کمک کمک کند اما به راه خود ادامه داد . کمی جلوتر که راه ناهموار بود ، پایش به یک مانع برخورد و به زمین افتاد . چند نفر آنجا بودند که با دیدن این صحنه فقط ناراحت شدند و دیگر هیچ ! . از جایش بلند شد و به راه خود ادامه داد . پرسان پرسان دکان مورد نظرش را یافت . وارد دکان شد . می خواست از آنجا برای دختر کوچکش گودی بخرد . سلام کرد و گفت : " بیادر جان ! یگان گودی ارزان قیمت داری؟ دخترم سه ساله است . سیل کو اگه کدام گودی مقبول داری !... خوش رنگ باشه ... از گودی که مویایش زرد باشه خوشش میایه ؟! " . دکان دار که آدم کم حوصله ای به نظر می رسید گفت : " اووووه ! بیادر جان چقه تفصیل دادی ! گودی زیاد دارم . حالی یکی شه میارم " . و بعد یک گودی را به او داد و قیمتش را از مقداری که روی آن نوشته شده بود ، بیشتر گفت . فریدون چانه زنی نکرد ، دست در جیب شد و همان مقدار پیسه داد و رفت . / 
با مشکل زیاد از سرک عبور کرد . لوحه ای که نام سرک روی آن نوشته بود با ارتفاع کمی نصب شده بود . پیشانیش محکم به لوحه خورد . زیر لب " بسم الله " گفت و لحظه ای در جایش نشست و دستش را به پیشانیش گرفت . کمی که به حال آمد ، برخاست و از آنجا رفت . وقتی به محل کارش رسید ، مثل همیشه پارچه ای را روی زمین پهن کرد و جوراب ها را یکی یکی از خریطه اش روی آن چید بعد به دیوار تکیه داد و گفت : " الهی به امید تو " . این تنها کاری بود که می توانست معاش روزانه اش را تهیه کند و البته با اندک پیسه ای که بعضی مردمان از روی ترحم به او می دادند . / 
شب که به خانه رفت ، دخترش دوان دوان آمد و از او گودی خواست . با خوشحالی گودی را به او داد و دخترش هم ، پدر را تا میان خانه همراهی کرد . همسرش سلام گفت و جویای حال او شد . فریدون با روی باز و لبخندی که همیشه در خانه روی لب داشت گفت : " شکر خدا ! هر روز واری .... خدا روزی رسان است " . زن نزدیک او شد و با دقت به صورت و کالای فریدون نگاه کرد . با نگرانی پرسید : " فریدون جان ؟ خیریت است ؟ ...چرا پیشانیت کبود شده ؟.... کالایت چرا گیل پر است ؟ .... پریشان کدی مره ! " . فریدون گفت : " پریشان نشو ! سرم به یک لوحه خورد . لکن از کالایم نمی فامم " . و بعد انگار چیزی به یادش آمد وادامه داد : " هااااا خیر است ، خطا شدم ... هیچ فکرم نشد که کالایمه پاک کنم " . اشک در چشمان زن حلقه زد و مثل همیشه هیچ نگفت . دخترک پیش مادر آمد و گفت : " مادر جان سیل کو پدرم چقه گودی مقبول خریده بَرم " . زن گودی را گرفت و سعی کرد گریه اش را از دخترش پنهان کند . گودی را سیل کرد و با تبسم گفت : " اووووه ! چقه پدرت دوستت داره که دوصد افغانی برت گودی خریده " . فریدون با تعجب گفت : " چطو دوصد افغانی ؟ " . زن گفت : " روی پوشش نوشته کده دوصد افغانی " . فریدون خنده ی سردی کرد و گفت : " هااا ! خو دخترمه دوست دارم " . او فهمید که دکاندار بیشتر از آنچه که باید ، از او پیسه گرفته است . / 
صبح هوا بارانی بود . از خانه بیرون شد تا برای خرید جوراب به تولیدی دوستش برود . کنار سرک ، منتظر موتر بود . موترها به سرعت عبور می کردند . لباس هایش از آب و گِل عبور موترها تر شده بود . ساعتی بعد خریطه اش را از جوراب پر کرد و با دوستش خداحافظی کرد . آهسته آهسته حرکت کرد تا خود را به سرک رساند و منتظر موتر شد . چند دقیقه ای که تا رسیدن به مقصدش بین موتر بود به این فکر می کرد که چرا بعضی مردمان او را نمی بینند . نزدیک محل کارش از موتر پایین شد . وقتی می خواست از سرک عبور کند ، ناگهان با یک موتر سیکل تکر کرد و به زمین افتاد . جوان موتر سیکل سوار توقف کرد و با عصبانیت بطرف او امد . در حالیکه حق را به جانب خود می دانست پرخاشگرانه گفت : " بیادر چی قسم از سرک تیر می شی؟ کور خو نیستی ! ... " . فریدون بلند شد و گفت : " خیر است بخیر گذشت . می بخشی بیادر جان ... " . موتر سیکل سوار وقتی نگاهش به صورت فریدون افتاد ، چهره اش سرخ شد و خجالت کشید . صورت فریدون را بوسید و از او دلجویی کرد چون فریدون نابینا بود . / 

سید محمد عارف حسینی 
مشهد / 22/ 7 / 1391 
" به بهانه ی 15 اکتبر ، روز جهانی نابینایان " 

دستکول : کیف دستی زنانه / لب سیرین : ماتیک ، رژ لب / مردکه : مرتیکه / اَفتو : آفتاب / دواخانه : داروخانه / چوکی : صندلی / قمّت : قیمت / تکر : تصادف / موتر : ماشین / سرک : خیابان / گودی : عروسک / مقبول : زیبا و قشنگ / لوحه : تابلو / خریطه : کیسه ، گونی / گیل : گِل / خطا شدن : افتادن / هر روز واری : مثل هر روز /کالا : لباس / سیل کردن : نگاه کردن / افغانی : واحد پول افغانستان / پیسه : پول / تیر شدن : عبور کردن ، رد شدن /
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 


زيبايي دشت رنگارنگ از گلهاي سرخ کوکنار ، چشم هر بيننده اي را خيره مي کرد . شمال ملايمي در حال وزيدن بود و کوههاي بلندِ آنسوي دشت ، منظره ي کشتزارها را مقبول تر مي ساخت . اطفال در گوشه و
کنار زمين ها مي دويدند و زنان و مردان ، در ميان کشتزارها مشغول کار بودند . 
در ميان خانه اي کوچک ، شعيب در کنار مادرش نشسته بود و گلهاي دامن چين دار مادرش را نام مي گرفت : " زرد آبي سرخ ، گل گل گل .... باز زرد آبي سرخ ، باز گل گل گل ..." . از پنج سال پيش که شفيقه با ميرويس ازدواج کرده بود تا به حال روي خوشي را نديده بود . فقط وقتي شعيب را به دنيا آورده بود چند ماهي از شوهرش مهرباني ديد و آن هم زود تمام شد . سال هاي خوب جواني و نوعروسي شفيقه پر بود از خاطرات تلخ ظلم و مرد سالاري که در آن خانه حاکم بود . 
اگر کسي از بيرون به داخل خانه مي آمد مي فهميد که فضاي خانه آکنده از دود است اما شفيقه برايش اهميتي نداشت . تقريبا همه باخبر بودند که ديگر از زيبايي و رعنايي و نيز هنرهاي شفيقه خبري نخواهد بود . روي تشک کهنه اي لم داده ، و با چشمان خمار به يک نقطه خيره شده بود . هر از چند گاهي سرش را پيش مي برد و با آتش و ديگر آلات ، ترياک مي کشيد . اين کار هر روزش بود وقتي ميرويس از صبح زود تا غروب مي رفت تا روي زمين ها ی مردم کار کند و يا با دوستان اش در گوشه اي ترياک بکشند و مستي کنند ، شفيقه وقت زيادي داشت تا جواني اش را به دست آتش و دود بسپارد . ميرويس از همان ابتدا در خانه ترياک مي کشيد و هر چند شفيقه مخالفت مي کرد اما تنها چيزي که برايش اهميت نداشت مخالفت هاي شفيقه بود ، ولي بعدها براي شفيقه هم عادي شد . مرد سالاري هاي ميرويس و آزار و اذيت هاي او و خانواده اش در طول سال ها ، آنقدر روح شفيقه را آزرده بود که شايد او به خودش حق می داد اين گونه با ترياک خودش را آرام کند . 
همه چيز از يک سال پيش شروع شد وقتي که ميرويس سر يک مسئله اي شفيقه را به شدت لت و کوب کرد . فرداي آن روز شفيقه فهميد که جنين دو ماه اش - که فقط خودش از حمل آن خبر داشت - سقط شده است . تمام اعضا و جوارح اش درد داشت ؛ درد آنقدر زياد بود که ناچار شد مقداري ترياک بخورد آن هم با نفرت و شايد انتقام از زندگي تلخي که نصيبش شده بود . از آن روز به بعد ، ترياک بود که درد هايش را آرام مي کرد اما درد بزرگ ديگري زندگي شفيقه را فرا گرفت . چيزي نگذشت که روزانه از آلات کشيدن ترياک ميرويس براي آرام کردن جان و روحش استفاده مي کرد و اين گونه بود که ناخواسته معتاد شد . حالا دست هايي که با سوزن و نخ هاي رنگارنگ ، گل هاي مقبول براي پيش يخن زنان و اطفال مي دوختند ، توان دوختن نداشتند و روحي که زيبايي مي آفريد در تاريکي دود و نعشه گي اسير شده بود . پخت و پز و شست و شوي تنها کاري بود که شفيقه به عنوان زن و مادر آن خانه انجام مي داد و ديگر هيچ! 
شعيب حوصله اش به سر آمد ، دامن مادر را کشيد و گفت :" مادر ، ذله شدم ...بسه ديگه ...مه گشنه شدم ..." . شفيقه با بي حوصله گي جواب داد : " بِخه بچه م برو با ديگه بچه ها سادتيري کو ... بخه جان مادر " . شعيب قاش هايش را در هم کشيد و گفت : " نمي رم مادر ! هر روز که بين بچه ها مي دوم ، سرم دور مي خوره ، اقه نفس نفس مي زنم ! نمي تانم مثل ديگرا بدوُم . از همگي پس مي مانم " . شفيقه سرش را بلند کرد و به چشمان شعيب نگريست و اشک در چشم هاي خمارش حلقه زد . حالت هايي را که شعيب مي گفت ، خودش تجربه کرده بود وقتي تازه به خانه ي ميرويس آمده بود . او تازه فهميد که چه بر سر طفل چهار ساله اش آمده ؛ طفلي که مجبور بود روز و شب دود ترياک کشیدن والدین را استشمام کند .
شفيقه در جايش نشست ، شعيب را بغل گرفت و در حاليکه سرش را مي بوسيد مثل باران بهار گريان می کرد و قربان و صدقه ي او مي شد اما قدرت تصميم گيري و نجات خود و فرزندش را نداشت . اندکي بعد شعيب در آغوشش بخواب رفت . او را در گوشه اي خواباند و باز به کشيدن ترياک ادامه داد . در تنهايي و نعشه گي گريه مي کرد ؛ گريه به حال خودش که گرفتار چه زندگي نکبت باري شده است ، چقدر از تربيت تنها فرزندش دور شده و اينکه چقدر براي ميرويس بي ارزش شده است ؛ گريه به حال شعيب که دنياي کودکي اش آلوده به دود اعتياد پدر و مادر شده بود ؛ و گريه به حال ميرويس که چه نامردانه و ظالمانه چشم بر زن و فرزند و حقايق زندگي بسته بود .اشک در چشمانش خشک شد و در اوج نعشه گي ، هر چند دقيقه سرش رو به پايين مي رفت و دوباره بلند مي کرد . کاملاً گنکس شده بود ناگهان بي اختيار روي زمين افتاد و پاتنوسي که داخل آن آتش و آلات کسيدن ترياک بود روي فرش واژگون شد .
بيرون از خانه اطفال در حال دويدن و بازي بودند . يکي از آنها متوجه خانه شعيب شد و فرياد کشيد : " هي هي بچه ها از خانه شعيب اينا دود بلند است ... آتش گرفته آتش ! " . چيزي نگذشت که جمعيت زيادي آنجا جمع شدند . ميرويس در حاليکه گريان بود با عده اي از نزديکان ، شفیقه و شعيب را به مرکز صحي ولسوالي رساندند اما از دست داکتر کاري ساخته نبود و بايد آنها را به مرکز ولايت انتقال مي دادند . 
صداي گريه و ناله ي ميرويس در شفاخانه ي مرکز ولايت توجه همه را به خود جلب کرده بود : " ني ني ! او خداااا شعيب نمرده ... بچه م نمرده ...زنده س بچه م ..." . اما گريه و افسوس سودي نداشت . شفيقه بخاطر سوختگي زياد و مسموميت ريوي در بخش ويژه بستري شد ولي شعيب بر اثر مسموميت ريوي بخاطر استنشاق مقدار زياد دي اکسيد کربن جان داده بود . 
 
سيد محمد عارف حسيني 
مشهد / 8 / 7 / 1391

کوکنار : گیاه تریاک – شمال : باد - لت و کوب : ضرب و شتم – آلات : وسایل – مقبول : زیبا – یخن : یقه – بخه : بلندشو – قاش ها : ابروها – پس ماندن : عقب ماندن - گنکس : گیچ – پاتنوس : سینی – سادتیری : بازی ، وقت گذرانی - مرکز صحی : مرکز بهداشت و مداوا – ولسوالی : شهرستان – ولایت : استان – شفاخانه : بیمارستان
 
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گاهی می نشست و گاهی بلند می شد . از صبح تا بحال صد مرتبه گفته بود : " مادر جان ! کی خلاص می شه دیگه ؟ اووووف ! " . برای اولین مرتبه بود که می خواست لباس نو به تن کند . آرام و قرار نداشت

. کالاهایی که در این شش سال پوشیده بود ، همه اش یا تصدّق دیگران بود و یا مادرش وقتی به شهر می رفت از لیلامی ها می خرید . اما حالا که قرار بود بعد از دو سال در قریه عروسی شود ، ذاکره می خواست دخترش هم لباس زیبا بپوشد . 
چاشت شده بود . شَمال ، از کلکین ها می وزید و آفتاب ملایمی ، گلهای سرخ گلیمهای خانه را روشن ساخته بود . نزدیک دروازه خانه ، زیر روشنایی آفتاب ، ذاکره در یک دست نخ و سوزن و در انگشت دست دیگرش انگشتانه داشت . وقتی آخرین کوک را هم زد و نخ را با دندانش از پیراهن جدا کرد ، صدای " الله اکبر " هم از مسجد قریه بلند شد . پیراهن را با دو دستش مقابل خود گرفت و بالا تا پایین آن را نگاه کرد و گفت : " اینه بخیر ، آذان هم شد ، پیرهن دخترکمم خلاص شد . سیل کو خدا چقه تو ره دوست داره ! بخه که د جانت کنم شمیلاگکم ..." .
شمیلا به دور خانه می دوید ، گویا مادرش دنیا را به او داده بود . گاهی چرخ می زد و با نوک انگشتان پاهای کوچکش ، وطنکی می رقصید و دامن پُر چینش را نظاره می کرد . دخترک سفید با کومه های آفتاب خورده ، موهای قهوه ای ژولیده و چشمهای سیاه رنگش ، همه ی هستی مادری بود که حالا با چشمان تر او را نگاه می کرد و می خندید . شمیلا دویده خود را روی پای مادر انداخت و گفت: " مادر جان چقه مقبول است ، تشکر... الله ! امشو د جانم می کنم به کلّگی می گم مادرجانم دوخته ... راستی مادر جان ! امشو طوی است ؟ " . ذاکره که بعد از سالها ، کالای نو در جان طفلش می دید با خوشحالی گفت : " مادر صدقه ت شوه که اقّه خوش هستی . ها امشو طوی است ". و بعد آه سردی کشید و ادامه داد : " کاشکی پدرکت زنده می بود که نازدانه خوده می دید " . شمیلا لحظه ای به فکر شد : " مادر ! شما همیش می گن پدر مره از بهشت می بینه ... خی حالی هم کالای نو مه دجانم می بینه " . ذاکره ، دخترش را در بغل گرفت و در حالیکه اشک آرام آرام بر گونه هایش می غلطید او را بوسید و گفت : " چطو نمی بینه ... می شه که دخترش کالای نو د جان خود کنه و پدرش نبینه ؟! ... امشو پدرتم خوش است " . 
گفتگوی مادر و دختر ادامه یافت . شمیلا سوالاتی را که به فکر طفلانه اش می رسید ، با شیرین زبانی از مادر پرسان می کرد و او جواب می گفت . اذان به آخر رسیده بود و موذن " لااله الاالله " گفت . ذاکره برای ادای نماز برخاست اما حرف شمیلا او را حیران کرد : " مادر ؟ ... دیشو پدرمه خواب دیدم . مه که پدرمه ندیدم اما فامیدم که پدرم هست . مره بغل کد ، ماچ کد و گفت تو جان پدر هستی " . ذاکره به زمین نشست دو دستش را به دور گردن شمیلا حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد . چشمه ی اشکش باز جوشان شد . در حالیکه انگشتانش را بین موهای شمیلا حرکت می داد گفت : " مادر بلاگردانت شوه ، تو جان مادر خود هم هستی . اگه تو نباشی مادرکت می مره " . گویا خواب شمیلا ، در دل مادر شوری انداخته بود . برخاست و از شمیلا خواست تا کلای نوش را بکشد که چرک و چتل نشود . 
ساعاتی بعد ، مادر و دختر تیاری گرفته بودند تا به عروسی بروند . ذاکره با موهای چوتی شده و چشمان سرمه کشیده ، پیراهن سرخ و سبزی را که همیشه در عروسی ها می پوشید به تن کرده بود . اما برای تیار کردن تنها دخترش ، زیاد زحمت کشیده بود . شمیلا ، پاک و ستره ، پیراهن نو به تن کرده بود و موهای شانه کشیده اش را شَمال آشفته می کرد . وقتی ذاکره ، شال سبز خود را به روی سر انداخت تا بروند ، شمیلا پای در ایستاد و پیش مادرش زاری کنان گفت : " مادر جان ؟! خیره فقط یک امشو چشمای مره هم سرمه کو ... پدرم امشو مره می بینه خوش دارم مقبول شوم ... می کشی ؟ " . ذاکره هیچ پاسخی نداشت چون امشب شمیلا برای اینکه فکر می کرد پدرش از بهشت او را می بیند تیاری گرفته بود . سرمه را از بالای طاق برداشت و با سعی و ظرافت ، چشمان زیبای دخترش را سرمه کشید و بعد به راه افتادند .
داماد با لباس های سفید و حلقه ی گل بر گردن در بالا سر و دیگر مردان قریه بر گرد خانه نشسته بودند . گپ گپ زیاد بود و عده ای هم در حولی دور دیگ غذا جمع بودند . کمی آن سو تر ، از خانه ای که مجلس زنانه درآنجا برپا بود ، صدای دست و دایره زدن و گاهی بیت خوانی به گوش می رسید . از وقتی ذاکره و دخترکش وارد مجلس شده بودند چند نفر از وابستگان به او گفته بودند که امشب شمیلا را اِسپند کند که بسیار مقبول شده است . شمیلا با دیگر دخترکان ، مشغول بازی بود اما آرام و قرار نداشت گویا به دنبال کسی بود . خود را به مادرش رساند و در گوش او گفت : " مادر ! عاروسی خو حالی خلاص می شه ، پدرم از بهشت نمیایه ؟ " . ذاکره او را نوازش کرد و گفت : " همیالی پدرت تو ره می بینه دخترم ، آرام باش " . اما شمیلا قانع نشد و با حالت قهر جواب داد : " نی مادر ، مه می فامم میایه . هیچ دیگه اینجه نمی شینم می رم به خانه مَردانه شاید پدرم اونجه بیایه " . و بعد دوان دوان از خانه خارج شد . غم در چشمان ذاکره نمایان بود . نگاه مضطربش شمیلا را دنبال کرد و بعد دخترک در میان جمعیت گم شد . 
هنوز لحظه ای از رفتن شمیلا نگذشته بود که صدای غرش های مهیبی دل آسمان را شکافت و بعد همه چیز تمام شد . اندکی بعد از هر طرف آتش و دود بسوی آسمان بلند می شد . دیگر نه عروسی بود و نه صدای دایره و بیت خوانی بگوش می رسید . هیچ خانه ای در آن اطراف باقی نمانده بود . فقط صدای گریه و فریاد شنیده می شد . ذاکره با سر و روی خونی و خاک آلود ، ضجه می زد و لنگ لنگان شمیلا را میپالید اما در آنجا طفلی نبود . کمی آنسوی تر در زیر خاک و خشت ، گوشه ای از پیراهن نو شمیلا دیده می شد که در آتش می سوخت . او پدرش را در بهشت یافته بود .

فردای آنروز ، کسی در دنیا ندانست چند شمیلا با آرزوهای شیرین و شوق پیراهن نو به خاک و خون غلطیدند و یا چند ذاکره ، همه هستی شان را از دست دادند . فقط خواندند : "عذرخواهی ناتو به خاطر بمباردمان یک عروسی در ولایت لوگر افغانستان " .
 
سید محمد عارف حسینی 
11 / 6 / 1391
مشهد مقدس

*******
کالا : لباس - لیلامی : کهنه فروشی - کلکین : پنجره - سیل کو : نگاه کن - کومه : گونه ، لپ - طوی : عروسی - کالا : لباس - چتَل : کثیف - تیاری گرفتن : آماده شدن - چوتی شده : بافته شده - حولی : حیاط - بیت خوانی : ترانه خوانی - پالیدن : جستجو کردن - بمباردمان : بمباران - ولایت : استان -
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دوست ، همکار و اندیوال هم بودند که در کارگاه خیاطی کار می کردند . جعفر ؛ که از مردم پشتون قندهار بود و قیس که از مردمان هزاره بامیان بود . دو دوست که سابقه نداشت از هم کی
نه ای به دل داشته باشند اما دیروز بر سر یک مساله جنگ نمایانی کردند که دوستانشان در خیاطی ، حیران ماندند . شب هنگام بر خلاف روزهای دیگر که با هم به اتاق بود و باششان برمیگشتند ، آنروز جدا جدا آمدند و در اتاق دوازده متری شان بعد از اقامه ی نماز، هر کدام در یک سو غلتیدند و مثل هر شب سری به فیسبوک زدند . اندکی نگذشت که هرکدام مشغول پالیدن اتاق شدند . وقتی جعفر کنترل تلویزیون را یافت ، قیس هم دست از پالیدن کشید . خبر مسابقه ی روح الله نیکپا تکواندو کار افغانستانی را درفیسبوک خوانده بودند و هردو دیوانه وار میخواستند به تماشای این مسابقه بنشینند . جعفر که دانست قیس هم هدفش تماشای مسابقه است به قصد تلویزیون را روشن نکرد . قیس اندکی صبر کرد و بعد با عصبانیت گفت: " زود شو " . اما پاسخ جعفر ، قیس را زمین گیر کرد : " گپ نزن بخه غذا تیار کو ، نوبت توست " . قیس با پایش محکم به پای جعفر زد و با تندی گفت : " چالان کو!....گپ نزن... مه سیر هستم " . حرکت قیس خشم جعفر را برانگیخت ، از جایش برخاست به قصد تلافی ، هردو به شدت مشغول جنگ شدند چنان یکدیگر را میزدند که گویی سالهاست با هم پدر کشتگی دارند . بعد از ده دقیقه فقط صدای نفس نفس زدن در اتاق شنیده میشد که ناگهان صدای دیگری ، نفس ها را در سینه حبس کرد . قیس کنترل را صاحب شده بود ؛ تلویزیون روشن شد ، روح الله نیکپا در مقابل حریف بریتانیایی قرار گرفته بود . ضربه های او در راند اول باعث شد جعفر تشویقش کند : " آفرین آفرین ... ایطو بزن که از جایش نخیزه ... دراز به دراز بفته ، نفس نفس بزنه " . قیس دانست که جعفر کنایه میگوید ، به در میگوید که دیوار بشنود . لحظه ای بعد قیس آرام گفت : " آدم واری میزنه ... آفرین " . لبخند ملیحی بر لبان جعفر نمایان شد ، و فهمید که قیس را بدررقم زده است . صدای تماشاچیان هموطن از سالن مسابقه شنیده میشد : " افغان افغان ... روح الله روح الله " . هرچی امتیازات روح الله در راند های بعد بیشتر میشد فاصله ی جعفر و قیس هم به تلویزیون و هم نسبت به یکدیگر کمتر میشد اما هیجانشان بیشتر . قبل از شروع راند آخر ، قیس بدون گپ به آشپزخانه رفت و با شروع راند ، دوان دوان برگشت و در جایش نشست . روح الله همچنان پیشتاز بود و امید پیروزیش بیشتر و بیشتر میشد . قلب هردو میتپید . جعفر نا خودآگاه گفت : " ای خدا ملت ما ره خوش بساز ... بزن روح الله جان " . بدون فاصله ، قیس هم " آمین " گفت . جعفر زیر چشم نگاهش کرد و خطاب به او گفت : " تو ره نگفتم " و قیس هیچ نگفت . صدای فریاد افغانستانی های سالن بلند شد و داور مسابقه دست روح الله را به عنوان برنده بالا برد . جعفر که لحظه ای قبل از اظطراب از جایش برخاسته بود خود را روی قیس انداخت و او را در بغل گرفت و فریاد زد : " مبارک باشه .... مبارک باشه قیس دیوانه " . قیس که از او خوشتر بود جعفر را در آغوش فشرد و گفت : " به تو مبارک باشه که روح الله واری محکم محکم میزنی " . اشک در چشمان هردو حلقه زده بود ، هم مستی میکردند و هم شکر خدا . آنها غرق در خوشی بودند و از آشپزخانه بوی سوختگی بلند بود . 

سید محمد عارف حسینی
20 اسد 1391 - مشهد
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

عرق شرم بر جبینش نشسته بود . مدیر آن بخش با تندی خطاب به او گفت : " پدر جان برو دیگه ! مه ره به کارم بان . نمیشه که د فاصله سه ماه دو دفعه به تو پیسه بتم . پای خوده محکم می گرفتی که

دزد نبره . برو که مه کار دارم " . دانست که عذر و زاری های پی در پی اش بی فایده است . نا امیدانه از اتاق مدیر بخش خارج شد . از چهره اش پیدا بود که در دلش غمی نهفته است . صورت آفتاب خورده و خسته ، چین های پیشانی و ریش سفیدش حکایت از سالهای سخت زندگی او داشت . وقتی با سه پایش به سختی از وزارت شهدا و معلولین بیرون آمد ، یک لحظه حیران بود که به کدام طرف برود ، گویا تمام فکرش با مساله ی دیگری درگیر بود که هیچ اطراف خود را نمی دید . باران دانه دانه باریدن می گرفت اما او رحمت خدا را هم حس نمی کرد . بعد از اندکی تامل ، خود را به کناری رساند و با آستین کهنه و پاره اش عرق از سر و صورت پاک کرد.دو عصای چوبی را که در حکم پاهایش بود به کناری گذاشت و آهسته به زمین خزید . آهی از نهادش برخاست و نگاهی دردآلود به جای خالی پای چپش انداخت . پایی که سالها پیش تقدیم به وطن و مردمان سرزمینش کرده بود و امروز باید بخاطر آن پیش هر کس و نا کسی عجز و لابه می کرد . در حالیکه به بیچارگی خود می اندیشید ، رهگذری خم شد و ده افغانی پیشش انداخت و بعدی بیست افغانی . تکانی خورد و با تندی گفت : " آی بیادرها ! مه گدایگر نیستم که پیسه می تن " . رهگذران برگشتند و عذرخواهان پیسه هایشان را پس گرفتند . پیرمرد شخصیت خود را شکسته دید و چشمان خسته اش از اشک تر شد .
سالهای دور ، وقتی که شور و شوق مبارزه با روس در دل مردم بود ، " حکیم " هم برای دفاع از وطن و ناموس و خاک خود به جهاد رفت و در جنگهای چریکی بر اثر اصابت مرمی ، یک پای خود را از دست داد . آخرین باری که از طرف ریاست معلولین هزینه ی پای مصنوعی دریافت کرد سه ماه قبل بود . یکروز چاشت که در کنار کراچی خود بخواب رفته بود وقتی برخاست دید پایش در کنارش نیست و جستجو بی فایده بود . کارکردن برایش سخت شد . پایش که نبود دیگر نمی توانست کراچی براند . کسب و کارش تعطیل شد و با دو عصای چوبی که سالهای قبل خودش ساخته بود به این سو و آن سو می رفت و جوراب می فروخت تا لقمه نانی به خانه بیاورد اما رفته رفته روزگارش بد و بدتر شد. مهیا کردن لااقل هزار دالر برای خرید پای مصنوعی حتی در تصورش هم نمی گنجید تا اینکه آنروز مصمم شد یکبار دیگر برای تقاضای پا به ریاست معلولین برود اما ای کاش نمی رفت تا غرورش پایمال نمی شد .
بارش باران رفته رفته بیشتر می شد ، گویا آسمان هم امروز می خواست این پیرمرد ریش سفید را آزار بدهد . همه جایش تر شده بود . عصاهایش را برداشت و با گفتن " یالله " از جایش برخاست . نگاهی به آسمان کرد و دردمندانه گفت : " خدایا ! کجا شوم ، به کی بگویم ، یک درد نیست ، صد درد است . پیش کی دست دراز کنم که پای پیدا کنم و نان و آب به خانه ببرم ؟ آخر می گن تو خدای بی کس ها هستی ! خوده نشان بته دیگه ... " . در کنار سَرَک ایستاده بود که یک موتر جلو پایش توقف کرد . در بین راه از بدبختی هایش به موتروان می گفت از اینکه قسمتی از جانش را برای این مردم از دست داده است و امروز باید پیش همین مردم زاری و لابه کند ، از اینکه امروز باید آنقدر خوار شود که بعضی ها فکر کنند او گدایگر است و پیسه پیشش بیاندازند ، از اینکه هر روز باید با دست خالی به خانه برود و رنج و سختی اولادها آزارش دهد . حرفهای حکیم بیچاره تمامی نداشت . موتروان که به حرفهای او گوش می داد و گاهی از آیینه نگاهش می کرد ، می دید که رفته رفته اشک در دیدگان پیرمرد حلقه می زد . چیزی نگذشت که موتر نزدیک خانه حکیم توقف کرد . او ضمن تشکر ، بیست افغانی بابت کرایه به موتروان تعارف کرد . موتروان نه تنها کرایه را از او نگرفت بلکه پاکتی را به پیرمود داد و گفت : " پدر نازنینم ! ای تحفه ره نه بخاطر ترحم ، نی ! بلکه از خاطر ای که تو سرور مه هستی و جان و ناموس و وطنم مدیون خودت است قبول کو " . حکیم ابتدا از قبول آن امتناع ورزید اما نمی توانست تحفه را رد کند چون از چشمان موتروان مهربانی می جوشید . پاکت را گرفت و به خانه رفت . در خانه وقتی پاکت را باز کرد اشک از دیدگانش جاری شد . مبلغ هزار دالر را دید و یک نوشته که مضمون آن چنین بود : " پدر جان ! امروز در اتاق معاونت معلولین شاهد بودم که غصه های همه ی عالم به دلتان آمد و مشکل تان حل نشد . اما غصه نخورید هنوز هم در این خاک کسانی هستند که شما فداکاران وطن، نور چشمشان هستید. باور بدارید که خدا همیشه هست ؛ همان خدایی که خدای بی کس هاست " .
فردای آن روز حکیم ، رحمت خدا را حس کرد ، وقتی با دو پای کراچی می راند و شب با دست پر به خانه آمد .

22 اسد 1391 - مشهد 
سید محمد عارف حسینی
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

صدای گریه ی ممتد طفل سه ماهه اش خاموش نمی شد ، گرسنه بود . شهناز تمام تلاش خود را بکار گرفت تا او را سیر کند اما بی فایده بود . او فقط شیر می خواست . از آنجایی که مادرش تغذیه ی مناسب نداشت ، شیرش در آستانه ی دو ماهگی نوزاد خشک شده بود و طفلش را با شیر خشک سیر می کرد . روز گذشته آخرین قوطی شیر خشک که در خانه موجود بود خلاص شد و دیگر چای شیرین و آب جوش هم نمی توانست حبیب سه ماهه را آرام کند . مستاصل تر از همیشه به هر قسمی بود ، او را با شکم گرسنه خوابانید . آه سردی کشید و از جایش برخاست ، رو به دخترک شش ساله اش کرد و گفت : " اسما ! جانِ مادر فکرت طرف بیادرت باشه . مه بروم که شیر پیدا می شه یا نی ! " . گویی دخترک را برق گرفته باشد از جایش پرید و دامان چادری مادر را گرفت و به التماس افتاد : " نی ! نی ! مادر جان تو ره به خدا نرو ... اسما بُمره نرو . بخدا حبیب آرام می شه به چای شیرین عادت می کنه . تو نرو " . اشک در چشمانش حلقه زده بود و پیش پای مادر زاری می کرد . مادر به زمین نشست و با کف دستان درشتش که اصلا به دستان زنی سی و پنج ساله نمی ماند ، اشک از دیدگان دخترش پاک کرد و با نوازش گفت : " مقبولکم ! بی تابی نکو ! مه حبیبَ به تو مسپارم باز تو خودت گریان می کنی ؟ " . اما فایده نداشت و اسما هق هق گریه می کرد و در میان ناله هایش مدام می گفت : " نی مادر ! تو ره به روح پاک پدرم نرو . پدر ندارم ما ره بی مادر نکو .... مادر شفیقه سه روز است که رفته بازار و هنوز نامده .... تو نرو مادر " .
ظاهراً التماس های اسما بی فایده بود . مادر از جایش برخاست و با چشمان سرمه کشیده و پراشک به دخترش نگریست و گفت : " نی جان مادر گمان بد نزن . همیالی زود میایم . فکرت طرف حبیب باشه که بیدار نشوه " . 
دقیایقی دیگر شهناز در چهارراهی نزدیک خانه در میان ازدهام زنانی بود که عزم تهیه مایحتاج داشتند و ماموران امر بمعروف و نهی از منکر طالبان مانع حرکتشان می شدند . یکی که بر روی موتر تویوتا ایستاده بود فریاد می کشید : " برن سیاسرها ! برن خانه هایتان . چی معنا که سیاسر به بازار میایه ؟ حیا کنن شما مسلمان نیستن ؟ " . غلغله بود و صدا به صدا نمی رسید . یک فکر شهناز در خانه پیش حبیب سه ماهه اش بود و فکر دیگرش به تهیه قوطی شیر خشک . هیچ چیز دیگر برایش مهم نبود . خود را به یکی از انها که ریش بلندی داشت و می شد خوی حیوانی را در چشمانش خواند رسانید. چادری اش را بالا زد و با تندی گفت : " ملا صاحب ! شما مسلمان هستین یا نی ؟ طفلم از گشنگی می مره . باید برم شیرخشک پیدا کنم " . ملا به شهناز پاسخ گفت : " ما نا مسلمان هستیم ؟؟ خجالت نمی کشی تو بی حیا ؟ چادریته بالا زدی که چشمای سورمه کده ته نشان بتی ؟ " ... و بعد شهناز سنگینی دست مردانه ای را بر صورتش احساس کرد و نقش زمین شد .
در مرکز نظامی طالبان ، یکی از آنها که ظاهراً بزرگشان بود ، رو به دیگرانی کزد که گِرد میز چای سبز نشسته بودند و می خندیدند و گفت : " مستی خرابتان کده ؟ هنوز او زنکه ره نگاه کدین ؟ بس است دیگه ! سیزده روز شد ، از ای زیاد می مره ، معلوم نیست شوی داره نداره ؟ هر کدامتان سرش می رن . زود ببرن کدام جای ایلایش کنن " .
ساعتی دیگر موتر طالبان در همان چهاراهی توقف کرد و دو مرد که سر و روی خود را بسته بودند بدن نیمه جان شهناز را به گوشه ای انداخته و رفتند . شب هنگام وقتی شهناز در خانه ی یکی از همسایه ها بهوش آمد ، غمهای عالم برسرش خراب شد . حبیب دردانه اش روز دوم جان داده بود ، اسمای نازدانه اش در یتیم خانه به یتیمی رفته بود و عفت خودش به بدترین شکل پایمال شده بود . فریادی کشید و جای خراش هشت انگشت بر صورتش نمایان شد . 
سید محمد عارف حسینی
18 اسد 1391 / مشهد




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

هميشه در سر چوک با کراچي کهنه ي خود ميوه مي فروخت ؛ ماه رمضان که مي شد ميوه هاي تازه روي کراچي مي چيد و تا وقت افطار ، رزق حلال کسب مي کرد و ورد زبانش اين بود که : " اولادايم ! فکرتان باشه که مهمان خدا هستيم ، همو قسم باشن که صاحب خانه انتظار داره " . سفره ي افطار با محبت هاي پدرانه اش آراسته مي شد و خنده هايش ، روح شادي در کالبد اولادهايش مي دميد 

. قوت لايموتي که کسب مي کرد ، براي هر چهار نفرشان بس بود . ....... اما امسال که رمضان آمد ، در چوک ، خبري از کراچي او نبود ، و در خانه ، دست محبتش بر سر اولادهايش کشيده نمي شد و سفره ي افطار و سحر ، خالي بود از مهربانيهايش . همسر و سه فرزندش بر سر سفره ي خالي از پدر نشسته ، افطار مي کردند ؛ و چه افطاري ! که در پس هر لقمه ، بايد نظاره گر اشک جانسوز پدر باشند . بله ! در آنسوي خانه ، بستري گسترده شده بود که در ميان آن ، تن بيمار و عليل پدر جاي گرفته بود . پدري که پاي در بدن نداشت و يکي از دستانش لمس شده بود . ديگر ياراي روزه گرفتنش نبود و در حسرت محروميت از ميهماني خدا اشک مي ريخت و زير لب زمزمه مي کرد : " اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَريضٍ اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناکَ اَللّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ ... " ... از طرفي چون دیگر توان کار نداشت ، دو فرزند کوچکش درس و تحصيل را رها کرده و در دوکان پرزه فروشي کار مي کردند ..... روز اول ماه رمضان وقت اذان مغرب شد ، کارگران کوچک خانه با دستان آزرده و کوچک ، و چشماني نا اميد ، در مقابل ديدگان پر اشک پدر ، باز بر سفره ي خالي از خنده ها و مهرباني هاي پدرانه نشستند . مادر مقداري پياوه کچالو براي هر دويشان در کاسه ريخت تا يکجا تر کنند و روزه ی خود را افطار کنند . همين که آصف اولين لقمه را در دهان گذاشت ، باز در مقابل خود پدر را ديد که اشک خود را پاک مي کند . لقمه در گلويش سنگ شد و زير لب زمزمه کنان چنين گفت : " کاش همو روز خراب نمي رفت سرچوک ... کاش پاي او نا مسلمان مي شکست و انتحاري نمي کد ... آخر پدرم چي گناه کده بود ؟!! کاش او هم امسال مهمان خدا بود " ....
مشهد / 14 اسد 1391
سيد محمد عارف حسيني
 
 
 
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ضعف از سر و رويش مي باريد . دو زانو نشسته بود و قرآن کوچکش در دستان ، آرام آرام زمزمه مي کرد . رفته رفته متوقف مي شد و به سختي لبهاي خشکش را تر مي کرد و ادامه مي داد . امروز هم بدون سحري روزه گرفته بود . مثل مادرش و البته پدر پيرش که صبح از خانه خارج شده بود در پي لقمه ناني براي افطار . به افطار چيزي نمانده بود . مادر فقط چاي آماده کرده بود و چند تکه نان که از شب گذشته در دسترخان مانده بود . هوا رو به تاريکي مي رفت . بوي برنج دم کشيده و البته دود کبابي که از چند خانه آنطرف تر مي آمد ، هر گرسنه اي را ديوانه مي ساخت . رفته رفته که اين رايحه بيشتر مي شد ، مادر نگاه دلسوزانه و از روي ناچاري به دخترکش مي انداخت اما " ناجيه " سعي مي کرد از زير نگاه مادر فرار کند و ادامه مي داد : " و يطعمون الطعام علي حبه مسکينا و يتيما و اسيرا ....." ....صداي دروازه ي حولي شنيده شد . مادر با بيم و اميد از پشت کلکينچه نگاهي به آنسوي شيشه انداخت ؛ " بخه بچه م که پدرجانت آمد سيل کو چي د دستشه بگير از دستش " .... ناجيه دوان دوان بطرف در اتاق رفت . در باز شد . " شرمندگي " وارد خانه شد . وقتي ناجيه را با شوقش ديد ، چشمانش تر شد و چون رمقي نداشت ، دو زانو نشست و او را در آغوش گرفت : " روزه ت قبول باشه جانِ پدر " .... بله ! باز هم کاري براي پدر مهيا نشده بود و با دستان خالي بازگشته بود . اما ناجيه که امسال تازه روزه دار شده بود ، صورت پدر را بوسيد و گفت : " بيا پدر که مادر جان يک چايي دم کده که د عمرت نخورده باشي ، روزه خودتام قبول باشه پدرجان " . نگاه زن و مرد به هم دوخته شد و مرد با شرم ، ابروهايش را بالا انداخت ، يعني که نشد ، زن دست او را بوسيد و گفت : " قوت قلبم خوش آمدي ...مانده نباشي " ....صداي اذان بلند بود " الله اکبر الله اکبر " ...... و سفره ي خالي اما پر محبّتِ افطار !
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14 اسد 1391

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد