عرق شرم بر جبینش نشسته بود . مدیر آن بخش با تندی خطاب به او گفت : " پدر جان برو دیگه ! مه ره به کارم بان . نمیشه که د فاصله سه ماه دو دفعه به تو پیسه بتم . پای خوده محکم می گرفتی که
دزد نبره . برو که مه کار دارم " . دانست که عذر و زاری های پی در پی اش بی فایده است . نا امیدانه از اتاق مدیر بخش خارج شد . از چهره اش پیدا بود که در دلش غمی نهفته است . صورت آفتاب خورده و خسته ، چین های پیشانی و ریش سفیدش حکایت از سالهای سخت زندگی او داشت . وقتی با سه پایش به سختی از وزارت شهدا و معلولین بیرون آمد ، یک لحظه حیران بود که به کدام طرف برود ، گویا تمام فکرش با مساله ی دیگری درگیر بود که هیچ اطراف خود را نمی دید . باران دانه دانه باریدن می گرفت اما او رحمت خدا را هم حس نمی کرد . بعد از اندکی تامل ، خود را به کناری رساند و با آستین کهنه و پاره اش عرق از سر و صورت پاک کرد.دو عصای چوبی را که در حکم پاهایش بود به کناری گذاشت و آهسته به زمین خزید . آهی از نهادش برخاست و نگاهی دردآلود به جای خالی پای چپش انداخت . پایی که سالها پیش تقدیم به وطن و مردمان سرزمینش کرده بود و امروز باید بخاطر آن پیش هر کس و نا کسی عجز و لابه می کرد . در حالیکه به بیچارگی خود می اندیشید ، رهگذری خم شد و ده افغانی پیشش انداخت و بعدی بیست افغانی . تکانی خورد و با تندی گفت : " آی بیادرها ! مه گدایگر نیستم که پیسه می تن " . رهگذران برگشتند و عذرخواهان پیسه هایشان را پس گرفتند . پیرمرد شخصیت خود را شکسته دید و چشمان خسته اش از اشک تر شد .
سالهای دور ، وقتی که شور و شوق مبارزه با روس در دل مردم بود ، " حکیم " هم برای دفاع از وطن و ناموس و خاک خود به جهاد رفت و در جنگهای چریکی بر اثر اصابت مرمی ، یک پای خود را از دست داد . آخرین باری که از طرف ریاست معلولین هزینه ی پای مصنوعی دریافت کرد سه ماه قبل بود . یکروز چاشت که در کنار کراچی خود بخواب رفته بود وقتی برخاست دید پایش در کنارش نیست و جستجو بی فایده بود . کارکردن برایش سخت شد . پایش که نبود دیگر نمی توانست کراچی براند . کسب و کارش تعطیل شد و با دو عصای چوبی که سالهای قبل خودش ساخته بود به این سو و آن سو می رفت و جوراب می فروخت تا لقمه نانی به خانه بیاورد اما رفته رفته روزگارش بد و بدتر شد. مهیا کردن لااقل هزار دالر برای خرید پای مصنوعی حتی در تصورش هم نمی گنجید تا اینکه آنروز مصمم شد یکبار دیگر برای تقاضای پا به ریاست معلولین برود اما ای کاش نمی رفت تا غرورش پایمال نمی شد .
بارش باران رفته رفته بیشتر می شد ، گویا آسمان هم امروز می خواست این پیرمرد ریش سفید را آزار بدهد . همه جایش تر شده بود . عصاهایش را برداشت و با گفتن " یالله " از جایش برخاست . نگاهی به آسمان کرد و دردمندانه گفت : " خدایا ! کجا شوم ، به کی بگویم ، یک درد نیست ، صد درد است . پیش کی دست دراز کنم که پای پیدا کنم و نان و آب به خانه ببرم ؟ آخر می گن تو خدای بی کس ها هستی ! خوده نشان بته دیگه ... " . در کنار سَرَک ایستاده بود که یک موتر جلو پایش توقف کرد . در بین راه از بدبختی هایش به موتروان می گفت از اینکه قسمتی از جانش را برای این مردم از دست داده است و امروز باید پیش همین مردم زاری و لابه کند ، از اینکه امروز باید آنقدر خوار شود که بعضی ها فکر کنند او گدایگر است و پیسه پیشش بیاندازند ، از اینکه هر روز باید با دست خالی به خانه برود و رنج و سختی اولادها آزارش دهد . حرفهای حکیم بیچاره تمامی نداشت . موتروان که به حرفهای او گوش می داد و گاهی از آیینه نگاهش می کرد ، می دید که رفته رفته اشک در دیدگان پیرمرد حلقه می زد . چیزی نگذشت که موتر نزدیک خانه حکیم توقف کرد . او ضمن تشکر ، بیست افغانی بابت کرایه به موتروان تعارف کرد . موتروان نه تنها کرایه را از او نگرفت بلکه پاکتی را به پیرمود داد و گفت : " پدر نازنینم ! ای تحفه ره نه بخاطر ترحم ، نی ! بلکه از خاطر ای که تو سرور مه هستی و جان و ناموس و وطنم مدیون خودت است قبول کو " . حکیم ابتدا از قبول آن امتناع ورزید اما نمی توانست تحفه را رد کند چون از چشمان موتروان مهربانی می جوشید . پاکت را گرفت و به خانه رفت . در خانه وقتی پاکت را باز کرد اشک از دیدگانش جاری شد . مبلغ هزار دالر را دید و یک نوشته که مضمون آن چنین بود : " پدر جان ! امروز در اتاق معاونت معلولین شاهد بودم که غصه های همه ی عالم به دلتان آمد و مشکل تان حل نشد . اما غصه نخورید هنوز هم در این خاک کسانی هستند که شما فداکاران وطن، نور چشمشان هستید. باور بدارید که خدا همیشه هست ؛ همان خدایی که خدای بی کس هاست " .
فردای آن روز حکیم ، رحمت خدا را حس کرد ، وقتی با دو پای کراچی می راند و شب با دست پر به خانه آمد .
22 اسد 1391 - مشهد
سید محمد عارف حسینی
سالهای دور ، وقتی که شور و شوق مبارزه با روس در دل مردم بود ، " حکیم " هم برای دفاع از وطن و ناموس و خاک خود به جهاد رفت و در جنگهای چریکی بر اثر اصابت مرمی ، یک پای خود را از دست داد . آخرین باری که از طرف ریاست معلولین هزینه ی پای مصنوعی دریافت کرد سه ماه قبل بود . یکروز چاشت که در کنار کراچی خود بخواب رفته بود وقتی برخاست دید پایش در کنارش نیست و جستجو بی فایده بود . کارکردن برایش سخت شد . پایش که نبود دیگر نمی توانست کراچی براند . کسب و کارش تعطیل شد و با دو عصای چوبی که سالهای قبل خودش ساخته بود به این سو و آن سو می رفت و جوراب می فروخت تا لقمه نانی به خانه بیاورد اما رفته رفته روزگارش بد و بدتر شد. مهیا کردن لااقل هزار دالر برای خرید پای مصنوعی حتی در تصورش هم نمی گنجید تا اینکه آنروز مصمم شد یکبار دیگر برای تقاضای پا به ریاست معلولین برود اما ای کاش نمی رفت تا غرورش پایمال نمی شد .
بارش باران رفته رفته بیشتر می شد ، گویا آسمان هم امروز می خواست این پیرمرد ریش سفید را آزار بدهد . همه جایش تر شده بود . عصاهایش را برداشت و با گفتن " یالله " از جایش برخاست . نگاهی به آسمان کرد و دردمندانه گفت : " خدایا ! کجا شوم ، به کی بگویم ، یک درد نیست ، صد درد است . پیش کی دست دراز کنم که پای پیدا کنم و نان و آب به خانه ببرم ؟ آخر می گن تو خدای بی کس ها هستی ! خوده نشان بته دیگه ... " . در کنار سَرَک ایستاده بود که یک موتر جلو پایش توقف کرد . در بین راه از بدبختی هایش به موتروان می گفت از اینکه قسمتی از جانش را برای این مردم از دست داده است و امروز باید پیش همین مردم زاری و لابه کند ، از اینکه امروز باید آنقدر خوار شود که بعضی ها فکر کنند او گدایگر است و پیسه پیشش بیاندازند ، از اینکه هر روز باید با دست خالی به خانه برود و رنج و سختی اولادها آزارش دهد . حرفهای حکیم بیچاره تمامی نداشت . موتروان که به حرفهای او گوش می داد و گاهی از آیینه نگاهش می کرد ، می دید که رفته رفته اشک در دیدگان پیرمرد حلقه می زد . چیزی نگذشت که موتر نزدیک خانه حکیم توقف کرد . او ضمن تشکر ، بیست افغانی بابت کرایه به موتروان تعارف کرد . موتروان نه تنها کرایه را از او نگرفت بلکه پاکتی را به پیرمود داد و گفت : " پدر نازنینم ! ای تحفه ره نه بخاطر ترحم ، نی ! بلکه از خاطر ای که تو سرور مه هستی و جان و ناموس و وطنم مدیون خودت است قبول کو " . حکیم ابتدا از قبول آن امتناع ورزید اما نمی توانست تحفه را رد کند چون از چشمان موتروان مهربانی می جوشید . پاکت را گرفت و به خانه رفت . در خانه وقتی پاکت را باز کرد اشک از دیدگانش جاری شد . مبلغ هزار دالر را دید و یک نوشته که مضمون آن چنین بود : " پدر جان ! امروز در اتاق معاونت معلولین شاهد بودم که غصه های همه ی عالم به دلتان آمد و مشکل تان حل نشد . اما غصه نخورید هنوز هم در این خاک کسانی هستند که شما فداکاران وطن، نور چشمشان هستید. باور بدارید که خدا همیشه هست ؛ همان خدایی که خدای بی کس هاست " .
فردای آن روز حکیم ، رحمت خدا را حس کرد ، وقتی با دو پای کراچی می راند و شب با دست پر به خانه آمد .
22 اسد 1391 - مشهد
سید محمد عارف حسینی
نظرات شما عزیزان:
سلام
به ماسر بزنید..
به ماسر بزنید..
مرسی
قشنگ بود.
قشنگ بود.
سلام
نظرات من قابل نمایش نبود ؟؟؟
نظرات من قابل نمایش نبود ؟؟؟
سلام دوست عزیز
داستانهایتان بسیار زیبا و آموزنده بود...
تشکر
شاد باشی
داستانهایتان بسیار زیبا و آموزنده بود...
تشکر
شاد باشی
ح.م
ساعت20:45---7 شهريور 1391
سلام جناب حسینی
چند روز بود وبلاگتان برایم قابل دسترسی نبود .
داستان کوتاه وزیبا ودرعین حال دردناکی بود وخبر از وجود آدمهای دلسوز میداد که هنوز هم وجودشان گرما بخش خانه های
تاریک است.
کامیاب باشید
چند روز بود وبلاگتان برایم قابل دسترسی نبود .
داستان کوتاه وزیبا ودرعین حال دردناکی بود وخبر از وجود آدمهای دلسوز میداد که هنوز هم وجودشان گرما بخش خانه های
تاریک است.
کامیاب باشید
سلام
سلام
تاریخ: دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:داستان,داستانک,داستان وطنی,محمود عارف حسینی,جنگ,داستان پیرمرد,دستان خدا,خدای بی کسان,پیرمرد معلول,جانباز,معجزات الهی,جهاد,دوران جهاد,جهاد مقدس,شوروی,جنگ با شوروی,دوپای قطع شده,خدا خدای بی کسان است,حافظان جان و ناموس,اشک پدر,داستان حکیم,رحمت خدا,دزد پا,عجز و ناله,نان حلال,داستان جنگ,انتحاری,رمضان,سحر,داستان افطار,داستانهای غم انگیز,افغانستان,وطنی,داستانک,سفره خالی افطار,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب