پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

عرق شرم بر جبینش نشسته بود . مدیر آن بخش با تندی خطاب به او گفت : " پدر جان برو دیگه ! مه ره به کارم بان . نمیشه که د فاصله سه ماه دو دفعه به تو پیسه بتم . پای خوده محکم می گرفتی که

دزد نبره . برو که مه کار دارم " . دانست که عذر و زاری های پی در پی اش بی فایده است . نا امیدانه از اتاق مدیر بخش خارج شد . از چهره اش پیدا بود که در دلش غمی نهفته است . صورت آفتاب خورده و خسته ، چین های پیشانی و ریش سفیدش حکایت از سالهای سخت زندگی او داشت . وقتی با سه پایش به سختی از وزارت شهدا و معلولین بیرون آمد ، یک لحظه حیران بود که به کدام طرف برود ، گویا تمام فکرش با مساله ی دیگری درگیر بود که هیچ اطراف خود را نمی دید . باران دانه دانه باریدن می گرفت اما او رحمت خدا را هم حس نمی کرد . بعد از اندکی تامل ، خود را به کناری رساند و با آستین کهنه و پاره اش عرق از سر و صورت پاک کرد.دو عصای چوبی را که در حکم پاهایش بود به کناری گذاشت و آهسته به زمین خزید . آهی از نهادش برخاست و نگاهی دردآلود به جای خالی پای چپش انداخت . پایی که سالها پیش تقدیم به وطن و مردمان سرزمینش کرده بود و امروز باید بخاطر آن پیش هر کس و نا کسی عجز و لابه می کرد . در حالیکه به بیچارگی خود می اندیشید ، رهگذری خم شد و ده افغانی پیشش انداخت و بعدی بیست افغانی . تکانی خورد و با تندی گفت : " آی بیادرها ! مه گدایگر نیستم که پیسه می تن " . رهگذران برگشتند و عذرخواهان پیسه هایشان را پس گرفتند . پیرمرد شخصیت خود را شکسته دید و چشمان خسته اش از اشک تر شد .
سالهای دور ، وقتی که شور و شوق مبارزه با روس در دل مردم بود ، " حکیم " هم برای دفاع از وطن و ناموس و خاک خود به جهاد رفت و در جنگهای چریکی بر اثر اصابت مرمی ، یک پای خود را از دست داد . آخرین باری که از طرف ریاست معلولین هزینه ی پای مصنوعی دریافت کرد سه ماه قبل بود . یکروز چاشت که در کنار کراچی خود بخواب رفته بود وقتی برخاست دید پایش در کنارش نیست و جستجو بی فایده بود . کارکردن برایش سخت شد . پایش که نبود دیگر نمی توانست کراچی براند . کسب و کارش تعطیل شد و با دو عصای چوبی که سالهای قبل خودش ساخته بود به این سو و آن سو می رفت و جوراب می فروخت تا لقمه نانی به خانه بیاورد اما رفته رفته روزگارش بد و بدتر شد. مهیا کردن لااقل هزار دالر برای خرید پای مصنوعی حتی در تصورش هم نمی گنجید تا اینکه آنروز مصمم شد یکبار دیگر برای تقاضای پا به ریاست معلولین برود اما ای کاش نمی رفت تا غرورش پایمال نمی شد .
بارش باران رفته رفته بیشتر می شد ، گویا آسمان هم امروز می خواست این پیرمرد ریش سفید را آزار بدهد . همه جایش تر شده بود . عصاهایش را برداشت و با گفتن " یالله " از جایش برخاست . نگاهی به آسمان کرد و دردمندانه گفت : " خدایا ! کجا شوم ، به کی بگویم ، یک درد نیست ، صد درد است . پیش کی دست دراز کنم که پای پیدا کنم و نان و آب به خانه ببرم ؟ آخر می گن تو خدای بی کس ها هستی ! خوده نشان بته دیگه ... " . در کنار سَرَک ایستاده بود که یک موتر جلو پایش توقف کرد . در بین راه از بدبختی هایش به موتروان می گفت از اینکه قسمتی از جانش را برای این مردم از دست داده است و امروز باید پیش همین مردم زاری و لابه کند ، از اینکه امروز باید آنقدر خوار شود که بعضی ها فکر کنند او گدایگر است و پیسه پیشش بیاندازند ، از اینکه هر روز باید با دست خالی به خانه برود و رنج و سختی اولادها آزارش دهد . حرفهای حکیم بیچاره تمامی نداشت . موتروان که به حرفهای او گوش می داد و گاهی از آیینه نگاهش می کرد ، می دید که رفته رفته اشک در دیدگان پیرمرد حلقه می زد . چیزی نگذشت که موتر نزدیک خانه حکیم توقف کرد . او ضمن تشکر ، بیست افغانی بابت کرایه به موتروان تعارف کرد . موتروان نه تنها کرایه را از او نگرفت بلکه پاکتی را به پیرمود داد و گفت : " پدر نازنینم ! ای تحفه ره نه بخاطر ترحم ، نی ! بلکه از خاطر ای که تو سرور مه هستی و جان و ناموس و وطنم مدیون خودت است قبول کو " . حکیم ابتدا از قبول آن امتناع ورزید اما نمی توانست تحفه را رد کند چون از چشمان موتروان مهربانی می جوشید . پاکت را گرفت و به خانه رفت . در خانه وقتی پاکت را باز کرد اشک از دیدگانش جاری شد . مبلغ هزار دالر را دید و یک نوشته که مضمون آن چنین بود : " پدر جان ! امروز در اتاق معاونت معلولین شاهد بودم که غصه های همه ی عالم به دلتان آمد و مشکل تان حل نشد . اما غصه نخورید هنوز هم در این خاک کسانی هستند که شما فداکاران وطن، نور چشمشان هستید. باور بدارید که خدا همیشه هست ؛ همان خدایی که خدای بی کس هاست " .
فردای آن روز حکیم ، رحمت خدا را حس کرد ، وقتی با دو پای کراچی می راند و شب با دست پر به خانه آمد .

22 اسد 1391 - مشهد 
سید محمد عارف حسینی
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد