ديدمت صبحدم در آخر صف ، كوله سرنوشت در دستت
كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت وهِشت ، در دستت
باز اين فالگير آبله رو طالعت را نوشت در دستت
بس كه با سنگ و گچ عجين گشته ، تكّه چوبي در آستين گشته
بس كه با خاك و گل به سر برده ، مي توان سبزه كشت در دستت
شب مي افتد و مي رسي از راه با غروري نگفتني در چشم
يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در دستت
كاش مي شد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر نرسيد
و كتابي كه كس نگفته در آن قصّه سنگ و خشت ، در دستت
بازي ات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي قلم نزند
و تو با اختيار خط بكشي ، خطّ يك سرنوشت ، در دستت
لبهای ترک خورده ی من
دگر ردپای هیچ خنده ای نیست
انگار
متروکه کویری است
بی آب و علف
ای رهگذر
که نقشت چون سرابی پیداست
با خود آیا
خنده ای را سوی من می آری؟
یه دوست معمولی وقتی میاد خونت، مثل مهمون رفتار میکنه
یه دوست واقعی در یخچال رو باز میکنه و از خودش پذیرایی می کنه
یه دوست معمولی هرگز گریه تورو ندیده
یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه
یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر ومادر تورو نمیدونه
یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اونها رو تو دفترش داره
یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت میاره
یه دوست واقعی زودتر میاد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر میره تا به کمکت همه جا رو جمع و جور کنه
یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی
یه دوست واقعی میپرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمیزنی؟
یه دوست معمولی ازت میخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی
یه دوست واقعی میخواد مشکلاتت رو حل کنه
یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی میشه دوستی رو تموم شده میدونه
یه دوست واقعی بعد از یه دعوا هم بهت زنگ میزنه
یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره
یه دوست واقعی میخواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی. و بالاخره!!
یه دوست معمولی این حرف رو میخونه و فراموش میکنه اما یه دوست واقعی میخونه و بهش عمل میکنه...