ديدمت صبحدم در آخر صف ، كوله سرنوشت در دستت
كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت وهِشت ، در دستت
باز اين فالگير آبله رو طالعت را نوشت در دستت
بس كه با سنگ و گچ عجين گشته ، تكّه چوبي در آستين گشته
بس كه با خاك و گل به سر برده ، مي توان سبزه كشت در دستت
شب مي افتد و مي رسي از راه با غروري نگفتني در چشم
يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در دستت
كاش مي شد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر نرسيد
و كتابي كه كس نگفته در آن قصّه سنگ و خشت ، در دستت
بازي ات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي قلم نزند
و تو با اختيار خط بكشي ، خطّ يك سرنوشت ، در دستت
لبهای ترک خورده ی من
دگر ردپای هیچ خنده ای نیست
انگار
متروکه کویری است
بی آب و علف
ای رهگذر
که نقشت چون سرابی پیداست
با خود آیا
خنده ای را سوی من می آری؟